خاطرات خدمت سربازی؛ من و امیر
دستهبندی: خدمت نوشت
این اواخر همه چیز خوب بود. ۲۴-۲۴ اسمم را مینوشتند در لوحه نگهبانی و عموما هم در ردیف پاسبخش. ۲۴ ساعت شیفت میدادم و ۲۴ ساعت بعدی را هم در اختیار خودم بودم. هر چند روز یک بار هم دو روز میرفتم خانه. اگر هم دو روز نمیفرستادند لااقل یک روز را میفرستادند .
خبر این سه ماه کم شدن از خدمت که آمد قرار شد سید را یک ماه بفرستند مرخصی تا بعداً بیاید و تسویه کند و برود. من هم قبول کردم که جایگزینش بشوم.
حالا باید با شانزده هفده ماه خدمت از صبح تا ساعت دو این صندلی را بغل کنم و زل بزنم به دیوار روبرو و منتظر بمانم که جناب سروان هوس چای و دمنوش کند تا فوراً برایش آماده کنم.
روز اولی که قبول کردم جایگزین سید بشوم، به جناب سروان گفتم که یکشنبه هفته آینده وقت دکتر گرفتهام. گفت که مشکلی ندارد و از این بابت منعی نیست. حالا امروز گفتم که بفرستید بروم. گفت که هنوز نامهات را نزدهاند و آمارت با گردان است و باید که امضای مرخصیات را از فرماندهٔ گردان بگیری.
گفتم که اصلا نمیخواهم اینجا بمانم. رهایم کنید بروم پی نگهبانی خودم. گفتند که نمیشود. نامهاش را زدهایم و جناب سرهنگ هم تأیید کردهاست که جایگزین سید بشوی. باید از اول قبول نمیکردی!
با کلی التماس قبول میکنند که سرباز دیگری را جایگزین خودم بیاورم و بروم. یکی را آوردم. بهانه آوردند که گواهینامه ندارد و به دردشان نمیخورد. گفتم که من هم البته گواهینامه ندارم. ولی گوششان بدهکار نبود. زدم به در کولی بازی که یکیشان راه افتاد توی محوطه و دست یکی را گرفت و آورد دفتر:
آقا عرفان سرباز جدید!
قرار شد امروز را بمانم و از فردا عرفان بیاید و من بروم.
از وقتی سه ماه از خدمت کسر شد همه چیز به هم ریخت. این اواخر دلخوشیام این بود که با امیر تسویه میکنم. این سه ماه که از خدمت کسر شد به امیر خورد و به من نخورد. حالا قرار است که امیر تسویه کند و من باید سه ماه دیگر خدمت کنم.
حالا نشستهام روی صندلی و به دیوار روبرویم نگاه میکنم. شروع میکنم به خیال پردازی:
امیر در میزند. در را باز میکنم. تا امیر را که برای گرفتن امضای تسویه آمده میبینم فوراً در را میبندم و اجازه نمیدهم که بیاید داخل. گاهی هم بعد از باز کردن در و دیدن امیر برگه تسویه را از دستش میقاپم و پاره میکنم. اما این یکی به ریسکش نمیارزد. این جوری امیر مجبور میشود هزار جور دروغ سر هم کند که مبادا برای من دردسر درست شود. پس همان بهتر که در را ببندم. در را که بستم از پشت در میگویم که برود شیرینی بخرد. ولی در این شرایط هیچ شیرینیای کام تلخم را شیرین نمیکند. پس صبر میکنم تا چند بار دیگر در بزند و در را باز کنم. در را که باز کردم به هم نگاه میکنیم و لبخند میزنیم. در آغوشم میگیرد. رهایش میکنم. میرود امضایش را میگیرد و دوباره در آغوشم میگیرد و میرود.
در را میبندم و صندلی را بغل میکنم و خیره میشوم به دیوار روبرو تا دوباره امیر در بزند.
این سه ماه که از خدمت کسر شد ده پانزده نفری افتادند به جمع کردن تسویه. از صبح سربازها یکی یکی میآیند برای تسویه. در میزنند و خیالم را قطع میکنند. حوصله ندارم. در را باز میکنم و میفرستم که امضایشان را بگیرند. وقتی کارشان تمام شد، خودشان در را پشت سرشان میبندند و میروند. چیزی نمیگذرد که امیر در میزند!
در را باز میکنم. امیر تنها نیست. با رضا آمدهاند برای گرفتن امضای تسویه. رضا را میفرستم که امضا را بگیرد و امیر را میاندازم بیرون و در را میبندم. آرام در میزند که جناب سروان نشنود. صدایم میکند:
جناب سروان!
جوابش میدهم:
نداریم! تعطیله!
دوباره در میزند. اهمیتی نمیدهم. رضا امضایش را گرفته. در را باز میکند و رو میکند به من و با لبخند میگوید:
میذاشتی این یتیم هم بیاد امضاشو بگیره.
هر سه میخندیم. کنار میایستم که امیر بیاید داخل. امضایش را میگیرد. در آغوشم میگیرد و صورتم را میبوسد. صورتم را بر میگردانم تا روی دیگر صورتم را هم ببوسد. همین کار را میکند. در را میبندم و صندلی را بغل میکنم اما دیگر کسی در نمیزند.
———
این اواخر برای آماده باشها پست ها را دیزل کردند. وقتی پستها دیزل میشود در عوض یک روز نگهبانی و یک روز استراحت هر روز نگهبانی میدهی. نگهبانی هر روز کمی کمتر از روزهای عادی است.
سید مأموریت بود و من جایگزینش بودم. صبح تا ساعت دو میرفتم دفتر و بعد از استراحت کوتاهی ساعت سه شیفت پاسبخشی را تحویل میگرفتم تا یازده شب. روزهای پرفشاری بود اما به چشم به هم زدنی گذشت. بعد از یک هفته تصمیم گرفتند که سربازها را جابجا کنند. آنهایی که در فهرست مأموریت بودند را نوشتند در لوحهٔ نگهبانی و سربازهایی که اسمشان در لوحه بود را نوشتند در فهرست مأمویت. فقط یکی از پاسبخشها بود که در لوحه باقی ماند.
من را نوشتند در فهرست مأموریت که البته به مأموریتی اعزام نشدم. صبح میرفتم دفتر تا ساعت دو و بعد در اختیار خودم بود. فقط باید آمادگی خودم را حفظ میکردم که شاید به مأموریت اعزام شویم. لوحهٔ جدید پرچالشتر از لوحهٔ قبلی بود. امیر و آرمین و رضا و ابوالفضل چهار پاس یکی از برجکها بودند. هر کدامشان دهان پاسبخش را صاف میکرد تا سر محل نگهبانی برود. پاسبخش بینوا باید چهل دقیقه التماسشان میکرد تا از خواب بیدار شوند. پایهٔشان هم بالا بود و نمیشد که چیزی بهشان بگویی.
گاهی خودم امیر را بیدار میکردم. ناز نمیکرد و پا میشد و میرفت محل نگهبانی را تحویل میگرفت. شبها را میآمد آسایشگاه تخت کناری من میخوابید. یک شب هم بدون پتو خوابیده بود که پتویم را انداختم رویش و تا صبح سردم شد و درست نخوابیدم. ساعت چهار که برای نماز پا میشدم امیر را هم بلند میکردم که پستش را تحویل بگیرد. نماز که تمام میشد حوالی ساعت پنج میرفتم بالای برجک و تا شش که نگهبانیاش تمام میشد با هم حرف میزدیم. اصرار میکرد که بروم و بخوابم و با این یک لا پیراهن مریض میشوم اما گوشم بدهکار نبود. شش که میشد معمولاً دیگر نمیدیدمش تا ۸ شب که دوباره میرفتم بالای برجک و تا ۱۰ را باهم میگذراندیم.
در این یک سال و اندی خدمت شاید بهترین روزهای خدمت همین دوهفتهٔ آماده باش و به ویژه نیمهٔ دومش بود.
یک بار با امیر دو نفری رفتیم که نگهبانی را تحویل بگیریم. نگهبان قبلی رضا بود. شاکی شد:
فقط وقت نگهبانی امیر میای.
قول دادم که برای نگهبانی بروم پیشش که تنها نباشد. اما نمیتوانستم همهٔ روز را بالای برجک باشم. بقیه بیایند و بروند و من بالا بمانم که مبادا کسی تنها بماند!
یکی از روزها هم دو ساعتی را با آرمین گذراندم. اولین بار بود که توی تمام مدت خدمت این قدر صمیمی با هم حرف زدیم. از خودش و زندگی خونوادهاش. آرمین رو همیشه دوست داشتم ولی هیچ وقت مثل اون روز از بودن باهاش لذت نبردم. هیچ دلم نمیخواست که وقت نگهبانیاش تموم بشه.
یک بار هم ساعت ده تا دوازده شب رو با ابوالفضل روی برجک بودم. ابوالفضل همیشه خیلی پرانرژیه. کلی خاطرهٔ جذاب داره برای تعریف کردن و اون شب هم با این که هوا سرد شده بود هیچ نفهمیدیم که چه جوری ساعت دوازده شد.
اگر چه همهشان از این وضعیت نگهبانی دیزل کلافه شده بودند ولی با این حال من دلم میخواست که این وضعیت ادامه پیدا کنه. چون میدونستم که دیگه آخرای خدمته و فرصتی پیدا نمیکنم.
من همیشه وقتی از خونه میآم مامانم چندتایی میوه میذاره تو کیفم که همون چند روز اول تموم میشه. فقط سیبها هستند که به دلیل علاقهٔ کمتر من به آنها گاهی تا روزهای آخر کنارم میمانند. یک شب قرار شد که من با دمپایی روی برجک بمونم تا امیر بره و خوراکی بیاره که بخوریم. فکر کردم که شاید چیزی از بوفه بخره اما رفت و چند تایی میوه آورد. صبح رفته بود خونه و وقتی داشت میاومد اونها را با خودش آورده بود. گفت که برای باغ خودشونه. پدرش چند روزی رفته بوده شهرستان و وقتی میومده اونها را با خودش آورده بود. اهل استان مرکزی هستند. اسم شهر و روستایشان را درست نمیدونم اما گفت که نزدیک به همدان است. میوه ها را آورد و با هم خوردیم. مقداری انگور و چند تایی هلو و شلیل. فردا صبح هم بعد از نماز صبح رفت و بقیه میوهها را آورد و با هم خوردیم.
حالا اگر بهم بگویند برو و دو ساعت روی برجک نگهبانی بده جانم به لب میرسد. زمین و زمان را یکی میکنم که نگهبانی ندهم. اما آن روزها بیآنکه کوچکترین شکایتی داشته باشم نیمی از روز را روی برجک میگذراندم.
بعد از این که این وضعیت بعد از حدود یک هفتهٔ دیگر که با آن یک هفتهٔ اول میشد دو هفته به پایان رسید امیر دیگر برجک را از نزدیک ندید. نیسان آماد و پشتیبانی را تحویل گرفت و هیچ جور نمیشد بفرستیاش روی برجک. کافی بود اسمش را درون لوحهٔ نگهبانی بنویسی که فرماندهاش بیاید و کل پادگان را با خاک یکسان کند.
این اواخر دوبار دعوا کرد و نیسان را ازش گرفتند و فرستادنش بالای برجک. دستور جناب سرهنگ بود. چارهای نبود. باید انجام میشد. یکی دو روزی را که فرستادندش بالای برجک من نبودم. رفته بودم مرخصی. اما فوراً خبر سه ماه کسر از خدمت آمد و امیر کارش تمام شد. امیر را چند روزی فرستادند مرخصی تا بعد بیاید و کارهای تسویهاش را انجام بدهد. رفت و آمد و با چند تا ماچ و بوس کار را تمام کرد و رفت. روزی که امضایش را گرفت قرار شد که فردا هم ببینمش. اما فردا که شد آمد و رفت و هم را ندیدیم. یعنی من خواب بودم. حالا نمیدانم چون خواب بودم بیدارم نکرد یا اینکه اصلاً یادش رفته بود. توقعی هم ندارم. من هم جای امیر بودم همین میشد. آدم که میخواهد برود آنقدری شوق بیرون رفتن دارد که خیلی چیزها را یادش میرود. مثل خودم که روز آخری که امیر نگهبان بود خیلی راحت رفتم خانه. حتی مطمئن نیستم که خداحافظی هم کردم یا نه.
داخل کردن دخانیات در پادگان ممنوع است اما این قانون بر امیر اثر نمیکرد. هیچ وقت نپرسیدم که چه جوری میاره داخل جز همین دفعهٔ آخر که گفت:
گذاشتم توی جیبم و به فرید که دژبان بود هم گفتم. اون هم منو گشت و ردم کرد و آوردم داخل!
امیر شش ماه از من بالاتر بود. وقتی آمدم آرایشگر بود و هفتهای یک بار اسمش را مینوشتند در لوحهٔ نگهبانی. این اواخر زیاد میفرستادندش روی برجک. اما اولین خاطراتی که از امیر در ذهنم دارم امیری بود در قامت پاسبخشی. از همان ابتدا رابطهٔمان خوب بود. برای سرکشی میآمد روی برجکم و سیگاری را میگیراند. بعد از هر دودی که بیرون میداد آب دهانش را میریخت روی پلههای برجک. طوری که وقتی میرفت تمام پلههای سیمانی برجک خیس میشدند و آدم فکر میکرد باران آمده.
بعدتر دستور دادند که مرا بگذارند پاسبخش و سربازهایی که هفتهای یک بار پست میدهند تحت هیچ شرایطی ردای پاسبخشی به تن نکنند. چند باری رضا و آرمین و ابوالفضل و حسن افتادند زیر دستم. اما امیر شانس آورد که هیچ وقت به گیر من نیفتاد!
شاید در تمام خدمتم سر به سر هیچ کس به اندازه امیر نذاشتم. دلیلش هم واضح بود. هر کاری میکردم چیزی نمیگفت. حالا که رفته یکی دو بار که با بچهها شوخی کردم جنبهشان ته کشید و کار به جاهای باریک کشید.
نتیجه این شد که حالا بعد از رفتن امیر به جای این که بروم و با کسی حرف بزنم نشستهام و از امیر مینویسم.
توی همین آماده باشها وقتی بالای برجک امیر بودم یک جعبه G1 از جیبش در آورد تا بگیراند. سعی کردم جلویش را بگیرم که موفق نشدم. فوراً روشن کرد. من هم کوتاه نیامدم و درگیر شدیم و مثل همیشه من بودم که بازی را بردم. جعبه را گذاشتم در جیبم و آن یک نخ سیگار روشن را هم از دستش در آوردم و پرت کردم بیرون. هر چه کولی بازی در آورد بهش ندادم. دوباره مرا با آن دمپاییها گذاشت روی برجک و رفت و با یک پاکت بهمن دول برگشت. پاکت بهمن دول پلمب بود. اول بهم یاد داد که چه جوری مثل یک حرفهای پاکت بهمن دول رو باز کنم. جالب بود. آموزش که تموم شد پاکت رو ازش گرفتم و هر چی اصرار کرد بهش ندادم. چارهای جز کوتاه آمدن نداشت. پستش که تمام شد از بچهها سیگار گرفت و سیگار و فندکش ماند توی جیب من. فردا وقتی دید سیگارش را نمیدهم جلوی رضا گفت که سیگارها برای رضا هم بوده اما باز هم حرفم همان بود. یک بار هم آرمین پرسید که چرا سیگار امیر رو گرفتم که گفتم:
خواستم سر به سرش بزارم.
یک بار هم وقتی اصرار میکرد که سیگارش را بدهم، یکی از داخل جعبه در آوردم و گذاشتم روی لبم. نذاشت که روشن کنم. هر چه زور زدم موفق نشدم. گفت:
میخوای سیگاری بشی از یه جای دیگه شروع کن. من این کار رو نمیکنم.
عاقبت فردا شد و ازم خواست که سیگارش رو بدم. بعد هم منو گشت و سیگاری پیدا نکرد. کلید رو از جیبم برداشت و دوباره محل نگهبانیاش را رها کرد که سیگار را از کمدم بردارد. خوب نگشته بود و سیگار توی یکی از جیبهایم بود! رفت و آمد. نمیدانم که در کمدم را باز کرد یا نه. گفت که سیگارها را برداشته. حالا من را تصور کنید سیگارها توی جیبم است و امیر میگوید که سیگارها را برداشته. یک ساعتی پیش هم بودیم و دیگر حرفی از سیگار نزد! شاید یک روزی اگر امیر را دیدم بپرسمش که آیا آن روز در کمدم را باز کرده بود؟
دیگر باید این بازی را تمام میکردم. دستش را بوسیدم و هر چه ازش گرفته بودم را دادم. خواست روشن کند که اجازه ندادم. گفتم:
بزار من برم و بعداً روشن کن!
و تا آخر پستش هم پیشش موندم!
نه این که همیشه من اذیت کرده باشم و او هم چیزی نگفته باشد. امیر وقتی رفت و انحراف بینیاش را جراحی کرد، بیست و چند روزی در استعلاجی بود و در این مدت آرایشگر جدید آوردند و آرایشگاه را به او تحویل دادند و وقتی امیر برگشت اسمش را نوشتند در لوحه نگهبانی. من و امیر شدیم پاسبخش و حالا هم اگر امیر را پیدا کنید و از آن روزها از او بپرسید حتماً برایتان خواهد گفت که چه روزهای خوبی بوده و من چقدر هوایش را داشتهام. نیمه شب یک ساعت دیرتر از موعد مقرر بیدارش میکردم. آن هم چه بیدار کردنی. پشتش را دست میکشیدم. همان گونه که وقتی بچه بودم پدرم بیدارم میکرد. بعدتر امیر برایم گفت که این دست کشیدنها را آن اندازه دوست داشته که عمداً خودش را به خواب میزده تا من به کارم ادامه دهم.
حالا تنها چیزی که از امیر دارم همین خودکاری است که دارم با آن مینویسم و البته شماره تلفنش.
آخرین باری که بغلم کرد دست گذاشت روی بازویم و با خنده خواست خودکارم را از جیب خودکارم بردارد. خودم خودکارم را در آوردم که به او بدهم. اشاره کرد به خودکار خودش و گفت که دارد. گفتم
پس بیا عوض کنیم.
گفت که ضرر میکنی! مال من در نداره.
عیبی نداره.
خودکارمان را عوض کردیم. خودکارش شکسته بود و جوهرش هم ته کشیده بود! حالا چند صفحه دیگر که بنویسم این خودکار هم تمام میشود البته اگر پیش از تمام شدن از دستم نرود.
نوروز پارسال گردان اسامی همه سربازان را به همراه شماره تلفن و تاریخ مرخصی عیدشان چسبانده بود روی پنجرهٔ پاسدارخانه. دو سوم از نوروز گذشته بود که حس کردم دیگر کسی به این فهرست اسامی نیازی ندارد. پس از روی پنجره کندم و گذاشتم توی کمدم تا شاید روزی به کاری آید. نام و شمارهٔ امیر هم در آن فهرست بود.
امروز با آخرین نفسهایم را با پریدن از روی تقریباً یک پنجم از کتاب که جذابیت کمتری برایم داشت تمام کردم.
حالا میتوانم با خیال راحت روی تخت دراز بکشم و شروع کنم به بازی کردن با خیالهایم:
دارم در خیابان قدم میزنم که امیر را میبینم. همسرش هم همراهش است. در حالی که نیم بوتهایم را پا کردهام پا میچسبانم و خبردار میایستم. دستانش را باز میکند و همدیگر را در آغوش میگیریم. خیالم ته میکشد و ازنو شروع میکنم:
دارم در خیابان قدم میزنم که امیر از روبرو میآید. این بار تنها است. پا میچسبانم و خبردار میایستم. همان لبخند همیشگی را همراه دارد. یکدیگر را در آغوش میگیریم. صورتم را میبوسد. صورتم را بر میگردانم تا روی دیگرش را نیز ببوسد. میبوسد و از هم جدا میشویم. همان لبخند را به لب دارد. باز هم تمام میشود و مجبور میشوم دوباره از نو شروع کنم:
دارم در خیابان قدم میزنم. نگاهم به جلو است که امیر را ببینم اما خبری نمیشود …
دستهبندی: خدمت نوشت
نوشته شده در یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.