نامه ها؛ بهانه ای برای تبریک روز تولدت

 تولدت مبارک!

Image by Freepik

بعضی دور بعضی دیگر می‌گردند و آن بعضی دیگر ‌توجهی‌ ندارند. سال‌هاست که ماه به دور زمین می‌گردد و زمین را به آن اعتنایی نیست. کاش روزی زمین ماه را در بر می‌گرفت و در پی حرارت خاسته از وصال‌شان همه می‌سوختیم و نیست می‌شدیم.

که چنین توقعی از زمین بسی بی‌جاست. خواجهٔ شیراز می‌فرماید:

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود، از گدایی عار داشت

زمین نیز سالهاست گرد خورشید می‌گردد و او را همین بس که به حرارت خورشید زنده است. رسم روزگار چنین است. دکتر شریعتی می‌فرماید:

من تو را دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و در این میان ما همه تنهاییم!!...

سندی دال بر این که این جمله از جناب دکتر باشد پیدا نکرده‌ام و بر آنچه بر افواه جاری بوده است اعتماد کرده‌ام!

یکی از مسائل مهم هیئت و نجوم این است که اول ماه زمین را عاشق بود و یا زمین خورشید را!؟

همین اندازه می‌دانم که از همان هنگامه که خورشیدی بود و زمینی و ماهی ، اینها همه بر هم عاشق بوده‌اند؛ نه آنکه زمینی باشد و ماهی و بعد ماه زمین را عاشق شود و گرد او بگردد! همچو من که از همان هنگامه که یار بود، گرد او گشته‌ام. مگر می‌شود یار باشد و عاشق گردش نگردد؟! خواجه می‌فرماید:

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

سخن کوته کنم که عشق است که سند بقای عالم است که گر عشق نبود، عالم دوامی نداشت. همه به عشق زنده‌ایم که خواجه می‌فرماید:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوام ما

پاره‌ای از مردمان گذشت یک سال شمسی را که مدت گشتن زمین به دور خورشید است را عید می‌گیرند و آن را نوروز می‌نامند.

ای مردمان! بدانید که اگر زمین خورشید را عاشق است و گرد وی می‌گردد و در پس هر مرتبه گشتن آن عید می‌گیرید و شادی می‌کنید من نیز عاشقم و هر دمی گرد معشوق خود می‌گردم. هر دم را عید بگیرید که سنایی می‌فرماید:

صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند

در آخر اگرچه آگاهیم که پادشاه کامران را با ما گدایان کاری نیست، اما شیرین زبانی خواجه را واسطه قرار می‌دهیم بلکه یار نظری بر ما بیفکند:

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش
گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند
خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش

بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود
نازپروردِ وصال است، مجو آزارش

این همه را که سر هم کردم بهانه‌ای بود برای گفتنِ:

تولدت مبارک!

نوشته شده در جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.