ارمیا؛ آیا اولین داستان رضا امیرخانی بهترین اثر او است؟
دستهبندی: کتاب
ازبه را که فاکتور بگیرم، ارمیا، اولین داستان رضا امیرخانی، میشود آخرین کتاب از کتابهای او که خواندم.
باید هر بار خواندن ارمیا را به عقب میانداختم تا تمام کتابهایش را بخوانم و آنگاه نوبت ارمیا بشود. نوبت ارمیا شود، آن را بخوانم و بعد از آن بنویسم که راضیام نکرد این اولین داستان امیرخانی.
علاوه بر اولین داستان امیرخانی این نوشته نیز مرا راضی نمیکند. چه باید بنویسم؟ نظرم را دربارهٔ اولین کتاب رضا امیرخانی که در وقت انتشارش مادرم هنوز دوشیزه بود؟ یا اینکه نقدی بنویسم بر امیرخانی جوان که ارمیا را در حالی نوشت که سنش کمتر از سن حالای من بود؟
اگر قرار بود نقدی نوشته شود، شاید بهتر بود نقدی مینوشتم بر کارهای جدیدتر امیرخانی که حداقل خودش با دیدن نقد حساب کار دستش بیاید که مخاطب جوان چه فکر میکند در مورد سیر تکامل داستانهای او.
اما قسمت این بود که ارمیا بیفتد برای کتاب آخر و همزمان نقد اول تا نگارندهٔ نقدْ لقمه به اندازهٔ دهانش برداشته باشد که اگر لقمهای به اندازهٔ دهانش باشد، همان ارمیا است که امیرخانی در جوانی نوشته بود. بماند که شاید امیرخانی ارمیا را بیشتر از بقیه داستانهایش دوست داشته باشد که گاهی هیچ کدام اولی نمیشوند!
بگذریم. بعید است که اصلاً این نوشته شایستگی به دوش کشیدن نام نقد را داشته باشد. بهتر بود اسمش را میگذاشتم دلنوشتهای پس از خواندن ارمیا.
برای همچو منی که ۲۰ سال پس از انقلاب به دنیا آمده و دوران جوانیاش را در حالی میگذراند که بیش از ۴۰ سال از انقلاب گذشتهاست، نه جنگ را دیده و نه پس از جنگ را باید ارتباط گرفتن با داستان سخت باشد. اما خدا را هزار مرتبه شکر که به برکت همین انقلاب(؟!) و یا نمیدانم شاید هم چیز دیگر این طور نیست.
سال اول دانشگاه بودم که یک بنر بزرگ در حیاط دانشگاه زدند. طرحی از یک روزنامه همشهری. آن هم از نوع نیازمندیهایش. با یک آگهی بزرگتر:
به سرم زد و زنگ زدم و ثبت نام کردم و در همان تاریخی که در آگهی آمده بود و یا شاید با یک روز تأخیر راهی شدیم. داستان این که آنجا چه کردیم و چه دیدیم و چه جور برگشتیم بماند برای وقتی دیگر. همین قدر بگویم که یک پسر درسخوان و مرتب و منظم شریفی رفت و یک جوان درب و داغان از سفر برگشت! این شد که من از ارمیا بیگانه نبودم. گویا ارمیا را میفهمیدم و با او زندگی میکردم.
اما چرا اولین داستان رضا امیرخانی حالم را گرفت؟
آدم با یک داستان خوب زندگی میکند. با با شخصیتهای داستان میخوابد، با آنها بیدار میشود. با آنها میخندد، با آنها گریه میکند و ...
و این هنر نویسنده است که چنان گیرا بنویسد که خواننده با داستان او زندگی کند.
و نویسندهٔ هنرمند یک مسئولیت دیگر نیز بر عهده دارد که داستانش را به شکلی به پایان برساند که خواننده را وقتی به انتهای داستان میرسد در غم جدا شدن از دنیایی که چند صباحی در آن زیسته بود به گریه وادارد. و این به مراتب از اولی دشوارتر است و امیرخانی در انتهای داستان اصلاً خوب عمل نکرده است. این خوب عمل نکردن بیشتر وقتی اتفاق میافتد که ناگهان در انتهای داستان حجم استفاده از عقاید شخصی در داستان افزایش مییابد.
تو که چند روزی در دنیای ارمیا زندگی کرده بودی، با او خندیده بودی و با او گریه کرده بودی ناگهان به خودت میآیی. میبینی که تنها طعمهای بودهای برای عقاید امیرخانی. در دنیای واقعی هیچ معلوم نیست که چه بر سر ارمیا میآید؟ ممکن است ماشین زیرش کند و بمیرد. یا از غم ایام رو به الکل بیاورد. خودش را خلاص کند. تصمیم بگیرد در همان جا بماند. یا دل به دختری ببندد و ... اما در دنیای امیرخانی ...
نویسنده افکاری دارد، عقایدی دارد. بیانصافی است اگر توقع داشته باشیم که افکار و عقایدش را در داستانش داخل نکند. شاید علاوه بر بیانصافی ناشدنی نیز باشد. اما آنچه از یک داستان نویس انتظار میرود این است که خواننده در طول داستان هیچ گاه احساس نکند که دارد عقاید نویسنده را نشخوار میکند. هر چند در نهایت هیچ تفاوتی ندارد و خواننده همیشه عقاید نویسنده را نشخوار میکند اما هنر نویسنده در این است که به شکلی بنویسد که خواننده هیچ گاه به این واقعیت پی نبرد.
در تمام طول داستان با ارمیایی روبهروییم که مثل همه میخوابد، مثل همه بیدار میشود، گاهی نمیتواند احساساتش را کنترل کند و گاهی هم اشتباه میکند. هر چند با یک داستان عالی مواجه نیستیم اما داستان به حدی گیرا و جذاب است که شما را وادار به ادامه دادن میکند تا ببینید عاقبت ارمیا چه خواهد شد. امیرخانی ارمیا را بسیار متفاوت از آدمهای دور و برش به تصویر کشیده است. جا داشت که ارمیا اشتباهات ملموستری انجام میداد، درسهای بیشتری از اطرافیانش میگرفت و گاهاً آدمهای دور و برش با کمالات بیشتری به تصویر کشیده میشدند. نمیدانم شاید امیرخانی هم همین نظر را در مورد ارمیا داشت که بعدتر داستان ارمیا را به شکل دیگری ادامه داد. با این همه داستان ارمیا یک داستان دوست داشتنی بود تا قبل از انتهای داستان ...
در حالیکه خواننده داستان را دنبال میکند تا ببیند سرانجام ارمیا چه خواهد شد با یک رادیو روبرو میشود. رادیویی که خبری را اعلام میکند و داستان بر میگردد. ارمیا هم بر میگردد و با صفحاتی ملالت بار روبرو میشویم. اینجا درست همانجاییست که امیرخانی گویی نتوانسته جلوی خودش را بگیرد. هر چند تقریباً در تمام طول داستان به شکل ملایمی با قضاوتهای امیرخانی روبرو بودیم اما این جا دیگر امیرخانی همهٔ عقایدش را به قلم میکشد و این مرا میآزارد.
من از این که عقاید کسی (بخوانید امیرخانی) را بخوانم ناراحت نمیشوم. من وقتی به کتابهای امیرخانی در قفسه کتابهایم نگاه میکنم، با وجود کتابهای یکدست نشر افق شاید اولین کتابی که چشمم را میگیرد سرلوحههایی است که به نوعی قرار است بیشتر از بقیه کتابهایش حاوی عقایدش باشد اما وقتی یک کتاب داستان باز میکنم حتماً به دنبال چیز دیگری هستم ...
کتاب با صفحاتی خستهکننده به پایان رسید و منِ خواننده در عوض غم حاصل از به پایان رسیدن یک داستان دیگر چنان که در بسیاری دیگر از داستانهای او تجربه کرده بودم سخت شاد بودم از پایان این ملالت ...
دستهبندی: کتاب
نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.