رضا امیر خانی؛ نویسندهای که کتاب هایش را دوست دارم
در پايگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتاللهالعظمی سيدعلی خامنهای (مدظلهالعالی) صفحهای وجود دارد به نام کتابخانه. من نمیدانم این صفحه چگونه کار میکند و چه کس آثار این صفحه را گزیده است. تا جایی هم که به خاطر دارم از آن هنگامه که من با این صفحه آشنا شدم این فهرست تغییری نکرده و همچنان همان است که بوده. هر چه که هست از سالها پیش برای یافتن کتابهای خوب گوشهٔ چشمی به این صفحه داشتهام. داستان سیستان را از همان هنگام به خاطر دارم. البته که میپنداشتم کتابی است دربارهٔ تاریخ سیستان. توضیحات کتاب را هم هیچ گاه نخواندم و نفهمیدم نوسنده کیست و کتاب چیست.
شاید نام امیرخانی را پیشتر شنیده بودم. نمیدانم. اما مطمئنم که اولین برخوردم با رضا امیرخانی برشی بود از داستان ارمیا در کتاب فارسی دبیرستان. البته که وقتی مدرسه میرفتم این داستان در کتاب ما نبود. ارمیا را سه چهار سال بعد از تمام شدن مدرسه در فارسی سال دوازدهم خواندم. همان برش کوتاه بود که به دلم نشست و بعدتر در فرصتی مناسب داستان سیستان را از دیجی کالا خریدم تا اثری دیگر از امیرخانی را بخوانم.
حالا چند سالی میگذرد و هنوز هم حلاوت نثر صمیمی و روان و دلنشین رضا امیرخانی در داستان سیستان را در دلم احساس میکنم. داستان سیستانی که نه گذری بود بر تاریخ سیستان بل روایتی بود از سفر ده روزهٔ رهبر به استان سیستان و بلوچستان و امیرخانی که فرصتی یافته بود تا همراه این کاروان باشد و حالا یادداشتهای امیرخانی در این سفر در کتاب داستان سیستان چاپ شده است.
من در شهر زیاد پیاده روی میکنم و از تاکسی گرفتن بیزارم. وقتی میخواهم جایی بروم از تنها وسیلهای که استفاده میکنم مترو است. در نزدیکترین ایستگاه پیاده میشوم و باقی مسیر را پیاده گز میکنم. تازه این منش برای مسیر رفت است که باید موعدی مقرر خودم را برسانم که در بازگشت همین قید نزدیکترین را هم حذف میکنم. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. در این پیادهرویها هر گاه بر در شهرکتابی میرسم ناگهان زانوانم سست میگردند. میروم داخل و با چند کتاب میآیم بیرون و وقتی به خانه میرسم میشوم آماج مادرم تا تمام خستگیهایش را بر سرم خالی کند:
این جا خانه است یا کتاب خانه؟ بس است دیگر. آخر لاابالی گری تاکِی!؟ حالا چه وقت کتاب خریدن است؟ جا نداریم. میخواهی کجا بنهی این کتابها را! من هر بار بهت میگم که مفت هم دادن قبول نکن بعد تو باز میری کتاب میخری؟ چند خریدی حالا؟!
چیزی توی دلش نیست. زود آرام میشود و با هم آشتی میکنیم!
در یکی از همین پیادهرفتنها ناگهان به خود آمدم و دیدم که ناصر ارمنی را در دست راست دارم و رسید کارتخوان را در دست چپ. از شهر کتاب میدان هروی آمدم بیرون و قدم زدنهایم را ادامه دادم. کتاب ناصر ارمنی مجموعهای از چند داستان کوتاه است: ناصر ارمنی و چند داتسان کوتاه دیگر.
در مترو موفق میشوم حجم خوبی از کتاب را مطالعه کنم. بقیهٔ کتاب هم خیلی طول نمیکشد. زود تمام میشود. یکی دو داستان آخر خستهام میکنند اما بقیه داستانها به اندازهای جذاب هستند که بعدتر کتاب را برای مرتبهٔ دوم و سوم مطالعه میکنم.
یکمرتبه داشتم پیاده روی از ورامین تا قرچک میکردم که به شهر کتاب رسیدم. البته این یکی از آن شهر کتابهای همیشگی نبود. اما شهر کتاب شهر کتاب است دیگر. شهر کتاب هم که نباشد مهم این است که کتاب میفروشد! به اندازهٔ کافی هم بزرگ بود که بشود در آن قدم زد! نیم دانگ پیونگ یانگ را خریدم.
روزنوشتهایی که در سفرهای خارجی نوشته میشوند را خیلی دوست دارم. اطلاعات جالبی در آنها یافت میشوند. نیم دانگ پیونگ یانگ هم یکی از همانهاست. روزنوشتهای امیر خانی در سفر به کرهٔ شمالی، کشوری عجیب که اطلاعات زیادی از آن نداریم. جزئیات کتاب را به یادم ندارم و حالا احساس میکنم باید حتماً مطالعه مجدد آن را در دستور کار قرار بدهم. با خواندن این کتاب تقریباً مطمئن شدم که باید تمام آثار امیرخانی را بخوانم.
میخواهم بقیهٔ کتابهای امیرخانی را بر مبنای تاریخ و مکان خرید فهرست کنم که دچار ایراد میشوم. حافظهام یاری نمیکند. سعیام را میکنم. موفق میشوم اما از صحت دادهها مطمئن نیستم. باید چارهای بیندیشم. سالها پیش همهٔ خریدهایم را فهرست میکردم اما چند مدتی است که این کار را نمیکنم. شاید بهتر باشد رویهٔ گذشته را دوباره ادامه دهم. این بار اما با ابزارهای دیجیتال. بگذریم. بعدتر تجربهام را از این فهرست کردنها در نوشتهٔ دیگری منتشر میکنم.
نشت نشا، من او و جانستان کابلستان را در یک روز خریدم. این همان نقطهٔ تاریک است که از حافظهام پاک شده است. یحتمل یکی از روزهای پایانی سال ۱۴۰۱ بود. مترو دروازه دولت پیاده شدم و تا میدان انقلاب پیاده آمدم: کتاب فروشی نوک مدادی، پاتوق کتاب زیر پل حافظ و همچنین سورهٔ مهر در میدان انقلاب. شاید نشت نشا را از پاتوق کتاب خریده باشم، من او را از نوک مدادی و جانستان کابلستان را از سورهٔ مهر. اما یادم میآید از سورهٔ مهر دو کتاب خریدم. شاید جانستان کابلستان را هم از نوک مدادی خریده باشم و دو کتابی که از سورهٔ مهر خریدم از نویسندگانی دیگر بودهاند. شاید هم این سه کتاب را در یک روز نخریده باشم. نشت نشا کتابی کم حجم بود و یادم میآید که از همان مترو شروع کردم و باز هم مثل همیشه به دلم نشست و البته خیلی هم زود تمام شد.
یکی از پشت صدا میزند که بس است دیگر. چه معنی میدهد کتابهای امیرخانی را یکی یکی فهرست کنی و بعد برای هر کدام بگویی که به دلم نشست.
حق با اوست. بیخود دارم کش میدهم این نوشته را.
رضا امیرخانی یک کتاب دارد به نام سرلوحهها. ظاهراً تارنمایی داشته به نام لوح و یادداشتهایی را در آن منتشر میکرده. بعدها لوح را تعطیل میکند و تعدادی از این یادداشتها را میگزیند و در کتابی به نام سرلوحهها منتشر میکند. فرق این کتاب که توسط انتشارات سپیده باران به چاپ رسیده با بقیهٔ کتابهای امیرخانی این است که سالهاست تجدید چاپ نشده و هر کتاب فروشی که بروی ندارند این کتاب را! من پیشتر دیده بودم که پاتوق کتاب فردا میفروشد این کتاب را.
در سفر یک ماههای که به قم داشتم یک روز تصمیم گرفتم بروم و مجتمع ناشران را ببینم. اگرچه خیلی به دلم ننشست ولی یک حسن داشت این بازدید و آن اینکه پاتوق کتاب فردا را پیدا کردم. پاتوق کتاب فردا در مجتمع ناشران واحدی داشت و البته من این حقیقت را نمیدانستم. رفتم داخل. خیلی بزرگ نبود. تند تند چشمم را میگرداندم تا چیزی پیدا کنم که در این میان سرلوحهها را پیدا کردم. و آن روز علاوه بر سرلوحهها نفحات نفت و قیدار و چند کتاب دیگر از چند نویسندهٔ دیگر هم از همان فروشگاه خریدم تا بارم را به اندازهٔ کافی سنگین کرده باشم! دیگر نمینویسم که چه اندازه این سه کتاب را دوست داشتم!
و اما بیوتن! بیوتن را به همراه چند کتاب دیگر از پاتوق کتاب زیر پل حافظ خریدم. البته اگر خریدن به معنای پول دادن باشد راستش نخریدم چون خودم پول کتابها را حساب نکردم. آن روز در پاتوق کتاب با دوستی آشنا شدم، مردی پا به سن گذاشته که به سان پدری دلسوز بود و نگران. وقتی خواستم پول کتابها را حساب کنم اجازه نداد و همه را خودش حساب کرد. مسعود نامی بود و شمارهاش را هم به من داد تا بعداً بیشتر رفاقت کنیم که البته من ...
دیگر آثار امیرخانی کم کم دارد ته میکشد. دیروز از بیمارستان به سمت مترو میرداماد پیاده به راه افتادم. این مسیر را بارها و بارها پیاده گز کردهام. این بار اما فکرم مشغول بود و به خودم آمدم و دیدم که نرفتهام آن سوی خیابان. البته فرقی نمیکرد اما عادت بر آن داشتم که از سوی دیگر بروم. یک آن به خودم آمدم و دیدم که داخل شهر کتاب میرداماد هستم. چشم میچرخاندم توی قفسهها که کتابهای امیرخانی را پیدا کردم. میدانستم دو سه تایی ماندهاند که نخواندهام. پیدایشان کردم: رهش و ارمیا. این دو را با دو کتاب دیگر حساب کردم و زدم بیرون. بهترین وقت برای کتاب خواندن درست بعد از خریدن آنهاست به ویژه اگر در مترو باشی. یک هفتهای میشد که خلق درست و درمانی نداشتم. هر چه کتاب باز میکردم به دلم نمینشست. وقتی وارد مترو شدم ابتدا قصری در پیرِنه را باز کردم. حوصلهام را سر برد. بستم و در عوضش رهش امیرخانی را باز کردم و فهمیدم بی دلیل نیست که این اندازه امیرخانی را دوست میدارم.
با خودم فکر میکردم که ارمیا و رهش دو آخر اثر از آثار منتشر شدهٔ امیرخانی هستند که میخرم اما وقتی برای نوشتن این نوشته به فهرست آثار امیرخانی نگاهی انداختم متوجه شدم که ازبه را جا انداختهام.
حالا ازبه را چه هنگام و از کجا خواهم خرید؟ کسی نمیداند!
نوشته شده در یک شنبه ۳ دی ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.