داستان کوتاه؛ هر چیز که خوار آید

هر چیز که خوار آید

Image by jcomp on Freepik

هر چیز که خوار آید
یک روز به کار آید

بچه که بودم یک انباری داشتیم به وسعت خانهٔ‌مان و یا شاید کمی بزرگتر. مادرم هیچ چیز را دور نمی‌انداخت. همه چیز را نگاه می‌داشت و باور داشت که روزی به کارمان خواهند آمد. حق هم ‌با او بود ولی ما همیشه با یک مشکل بزرگ مواجه بودیم و آن چیزی نبود جز آشفتگی انباری. انباری بیش از حد شلوغ بود و سخت می‌شد خواری را که به کار می‌آمد یافت. خیلی وقت‌ها نمی‌دانستیم چه در انباری داریم و مجبورم می‌شدیم خواری را که در انباری نگه داشته‌ایم دوباره از بازار بخریم.

این اواخر مادرم حسابی پیر شده بود. دیگر قوتی نداشت که هر بار بخواهد برای یافتن خواری همهٔ انباری را بیرون بریزد. به ما هم چنین اجازه‌ای نمی‌داد. چون هر بار که وارد انباری می‌شدیم غر غر می‌کردیم که مادرجان، بیا و این چیزهایی که به درد نمی‌خورد را بریز برود. اینها خوار هم نیستند که روزی به کار آیند.

مرغ یک پا داشت. حرف حرف خودش بود. نباید چیزی دور ریخته می‌شد. زیاد که مصر می‌شدیم ناراحت می‌شد و می‌گفت شماها اینقدر مرا حرص می‌دهید تا بمیرم.
برای همین هم از یک جایی به بعد دیگر سر به سرش نگذاشتیم. اجازه دادیم کار خودش را بکند. چیزی از انباری خارج نمی‌شد. فقط خوار روی خوار بود که توی انباری روی هم انباشته شده بود.

عاقبت مادرم مرد. یک سمسار آوردیم و به شندرغازی هر چه خوار داشتیم را دادیم برد. حالا هر شب با کابوس اینکه چیزی را نیاز دارم که در آن انباری قدیمی بوده از خواب می‌پرم.

نوشته شده در یک شنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.