آنچه که بوی تو را ندهد خریداری ندارد

 السلام علیک یا سیدالشهدا

انگار خالی شده باشم.

حالا بیش‌تر از ده روز از نوشتهٔ پیشین می‌گذرد. در این مدت چند مرتبه Mousepad را باز کردم اما انگار خالی شده باشم؛ چیزی برای نوشتن نداشتم.

حالا هم دارم این یادداشت را به احترام همین یکی دو نفری که منت بر سرم می‌گذارند و نوشته‌های اینجا را می‌خوانند می‌نویسم که به زبان بی‌زبانی از آن‌ها تشکر کرده باشم.

کربلا که بودم داخل حرم وارد اتاقی شدم و به زبان بی‌زبانی التماسشان کردم که کمی از خاک مضجع شریف حضرت را به من بدهند. سیدی به اندازهٔ نوک قاشق چای خوری از خاک را ریخت داخل یک تکه کاغذ و محکم پیچید و داد دستم تا این یکی را هم مثل آن تکه دستمالی که عرفان برایم از مکه آورده بود و نمی‌دانم به حجرالاسود و چه و چه متبرک کرده بود هر از چند گاهی ببوسم و به چشمانم بکشم.

از آن موقع حتی کاغذ را هم باز نکردم تا خاک داخلش را ببینم. می‌ترسم خاک از دستم بریزد و حیف شود. در عوضِ خاکْ همان کاغذ را می‌بوسم. چیزی که از خاک عراق به ایران آوردم همین مقدار خاک بود و مقداری هم خرما. بعد از بازگشت الهام را که دیدم پرسید که "برام سوغاتی آوردی؟" جواب دادم که برای هیچ کس چیزی نخریده‌ام و برای اینکه دروغ نباشد اضافه کردم که فقط مقداری خرما خریدم. در جواب گفت که "بی‌معرفت همون خرما رو می‌آوردی!"

آن روز فقط سرم را انداختم پایین و خجالت کشیدم و قول دادم که برایش خرما ببرم. اما حالا انگار خرما هم تمام شده باشد من مانده‌ام و شرمندگی سوغاتی‌ای که نیاورده‌ام. البته که الهام شوخی می‌کرد و سر‌به‌سرم می‌گذاشت ولی چون تقریباً تنها کسی بود که این قدر صریح اعتراض کرد که چرا سوغاتی نیاورده‌ام حالا یادم افتاد که همان کاغذی که داخلش تربت کربلا است را بدهم به الهام. دلم می‌خواست کاغذ را باز کنم، خاک را دو نیم کنم و دوباره بپیچم که سر خودم هم بی‌کلاه نماند اما ترسیدم خاک بریزد و حیف شود. برای همین هم کاغذ را به همان شکلی که آن سید به دستم داده بود گذاشتم در جیبم که بدهم به دست الهام.

انگار خالی شده باشم. حرفی برای گفتن که ندارم هیچ، خوراکی هم برای اندیشیدن ندارم. انگار فرو ریخته باشم. می‌گفت:

Strong walls shake, but never collapse.

انگار به اندازهٔ کافی استرانگ نبودم و حالا کلپس کرده‌ام. شاید هم هنوز فرو نریخته باشم و صرفاً از شدت ضرباتی که دریافت کرده‌ام سِر شده باشم.

دوست داشتم یادداشتی طولانی‌تر بنویسم اما چه کنم که چیزی به ذهنم نمی‌رسد. فعلاً فقط دوست دارم خالی‌تر شوم. دلم می‌خواهد که هر چه دارم را ببخشم اما چه کنم که فقط برای تربت امام حسین مشتری پیدا کرده‌ام. انگار حتی در این جهان هم آنچه که بوی تو را ندهد خریداری ندارد…

نوشته شده در جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.