پراگنده؛ داستان کوتاه
دستهبندی: داستان کوتاه
هوا سرد است. دو دستش را گرفته مقابل صورت و در آنها هاااا میکند اما توفیری نمیکند. آرام قدم میزند و با خود میاندیشد که پایان قصه چه خواهد شد. میخواهد از خیابان عبور کند. تمام دنیای کودکیاش را به خاطر میآورد. دنیایی که با روزی که مامانجان مرد و او و سارا یتیم شدند پایان یافت.
حیدر خیلی صبر نکرد. چهلام شهره را که جمع کردند با رقیه، خواهر شوهر ملوک خانم، ازدواج کرد.
رقیه دو بار شوهر کرده بود. اولین شوهرش معتاد از آب در آمد اما جیکش در نیامد. ۷-۸ سالی زندگی کردند تا مَرد را به جرم نمیدانم چه اعدام کردند. بچهٔشان نشده بود. یکی دو سال بعد دوباره ازدواج میکند و این یکی را هم ماشین میزند و میفرستد پیش اولی. از این یکی هم بچه نداشت.
همهٔ بدبختی از آن روزی شروع شد که پای این زن بدبخت به خانهٔ ما باز شد. بابا و سارا خیلی زود به سبب مهربانیاش مامانجان را فراموش کردند اما هر چه سعی کرد خودش را در دل من جا کند نشد که نشد. شبها که همه خواب بودیم زنکهٔ دیوانه مینشست بالای سرم و زل میزد به صورتم. اولین بار که فهمیدم شروع کردم به داد و بیداد. بابا بیدار شد و عصبانی از این شلوغ کاری من خواست از خانه بیرونم کند که زدم به در کولی بازی که جن دیدهام و ترسیدهام. رقیه هم از فرصت استفاده کرد و بغلم کرد. تا قبل از آن هر وقت میخواست بغلم کند خودم را پس میکشیدم اما آن شب چارهای نداشتم جز آنکه تن بدهم. کافی بود یک صدای دیگر از من در میآمد تا راستی راستی بابا از خانه بیرونم میکرد. آمد و بالای سرم نشست و تا صبح دستش را به سرم کشید. دستانش مرا به یاد مامانجان میانداخت.
صبح به خیال آنکه رام شده باشم سینی صبحانه را آورد بالای سرم. در حالی که خواب بودم دستم را بوسید و صدایم کرد که برایم صبحانه آورده است. پرسیدم که حیدر کجاست؟ گفت که اول صبح رفته پی کار. فوراً در جایم نشستم، سینی را کشیدم سمت خودم و استکان چای را برداشتم. لبخند مادرانهاش را میدیدم که چه اندازه خوشحال بود که بالأخره من هم رام شدهام. حالم از این لبخندش بهم میخورد. استکان چای را پاشیدم توی صورتش و وقتی که صدای جیغش بلند شد از خانه زدم بیرون.
اگر حیدر پیدایم میکرد زندهام نمیگذاشت. نمیدانستم باید چه کنم. کسی را نداشتم. همه میگفتند که این رقیهٔ از مامانجان بهتر است و نمیدانند چرا این پسرهٔ دیوانه این قدر لجبازی میکند؟
رفتم قبرستان. نشستم کنار قبر مامانجان. حالا حالم از او هم به هم میخورد که چرا رفته و این بساط نکبتی را برایمان پهن کرده است. برای همین هم خیلی نماندم و فوراً از قبرستان زدم بیرون.
هوا سرد بود. سگ سرمای زمستان صابر با همان لباس خانه حالا اما در بیرون حسابی یخ میکرد و گذشته را به یاد میآورد. روزی را که حیدر به خواستگاری شهره رفته بود. روزی را که این دو با هم عقد کردند و روزی که برای اولین بار با هم زیر یک سقف خوابیدند. روزی که او به دنیا آمد. روزی که سارا به دنیا آمد.
سیزده را تازه به در کرده بودند که حیدر به خواستگاری شهره رفت و دو ماه بعد هم اولین بار در فصل گیلاس زیر یک سقف خوابیدند و شب چله بود که صابر به دنیا آمد. همهٔ اینها در ذهن صابر آمد و بعد با خودش گفت: زنکهٔ ج**ده! و شروع کرد به دویدن. نمیدانست به کجا میرود. فقط و فقط میدوید.
هنوز به سال نکشیده بود که سارا با خوشحالی آمد و در گوشم گفت که رقیه میخواهد برایمان داداش کوچولو بیاورد! محکم زدم توی صورتش که:
بچهٔ این زنکه داداش ما نیست!
سارا همان جا زد زیر گریه. نباید این قدر تند میرفتم. همان لحظه بابا رسید. صورت سارا سرخ شده بود. پرسید چه شده؟ من هم گفتم:
حرف اضافه زد، زدمش!
کمربندش را کشید و بالا آورد که رقیه خودش را انداخت روی من. زنکهٔ ج**ده من را به یاد مامان میانداخت. خون چشمان بابا را گرفته بود. داد زد که تو دخالت نکن من باید این را ادب کنم. اما رقیه محکم مرا چسبیده بود. انگار بخواهد از بچهاش در مقابل یک متجاوز دفاع کند. همچنان بابا داد و بیداد میکرد که سارا آمد و پای رقیه را چسبید و با گریه گفت:
بابا مامان رو نزن.
این را که شنیدم خون در رگم به جوش آمد. رقیه را هل دادم و رفتم جلوی بابا ایستادم و گفتم:
بزن! یالّا بزن! من که بچهات نیستم! بزن دیگه!
بابا بیآنکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت و من هم رفتم به اتاق پشتی و زدم زیر گریه. فقط گریه میکردم بیآنکه به چیزی فکر کنم. دلم میخواست رقیه بیاید و بغلم کند تا بلکه شاید آرام شوم اما انگار دیگر برایش مهم نبودم. سارا هم بعد از آن ماجرا دیگر با من حرف نزد. حسابی کلافه شده بودم. دلم برای مدرسه تنگ شده بود. دلم میخواست به مدرسه بروم و در خانه نمانم اما نمیشد. حالا ۵ ماه از ابتدای سال گذشته بود و من این ۵ ماه را به مدرسه نرفته بودم و کلی عقب افتاده بودم.
دیگر کسی با من کاری نداشت. نه کسی برای غذا صدایم میکرد و نه برایم غذا میآوردند. غذایشان را میخوردند و هر چه باقی میماند را میگذاشتند همان جا. رقیه نیمی از صورتش را که سوخته بود با یک روسری سفید میپوشاند. سارا هم نه تنها با من که با بابا و رقیه هم حرف نمیزد. بابا دیرتر از همیشه به خانه میآمد.
دیگر تحمل این شرایط برایم ممکن نبود. بابا رفته بود سرکار و سارا هم رفته بود خانهٔ ملوک خانم که با دخترش ندا بازی کند. از اتاق پشتی آمدم بیرون. رقیه داشت ناهار درست میکرد. تا چشمش به من افتاد صورتش را پوشاند. به پایش افتادم که مرا ببخشد. التماسش میکردم. اما هر چه بیشتر اصرار میکردم هیچ توجهی نمیکرد.
صدای نالهام در خواب بلند شده بود. شبیه کسی بودم که میخواهند او را در آتش بسوزانند و التماس میکند تا بلکه نجات بیابد. رقیه آمد بالای سرم:
صابر! پسرم! داری خواب میبینی. بیدار شو مامانجان.
هراسان در حالی که تمام صورتم خیس عرق بود از خواب پریدم.
رقیه گفت:
مامانجان! هیچ چی نشده. من اینجا اَم. ببین همه چی خوبه. من اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.
صورتش مثل ماه میدرخشید. ردی از سوختگی در آن پیدا نبود.
پسر از خیابان عبور میکرد در حالی که همهٔ اینها را به یاد میآورد. ناگهان برگشت تا برای آخرین مرتبه صورت ستاره را ببیند. ستاره خاموش شد. صابر چشمانش را بست و پایان قصه معلوم نشد.
دستهبندی: داستان کوتاه
نوشته شده در جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.