Until Tomorrow تا فردا؛ پایان من برای پایان باز فیلم زیبای علی عسگری
دستهبندی: سینما داستان کوتاه
وقتی جوابم را نداد حساب کار دستم آمد. همان جا روی پله نشستم. ناهید رفت داخل خانه. چند دقیقهٔ بعد خیلی به هم ریخته بیرون آمد:
بیا بریم.
کجا؟
این جا نمیشه بمونیم. بر میگردیم خونه.
الآن؟ میدونی ساعت چنده؟
نکنه هوس کردی شب بچه به بغل بخوابی؟
امشب رو بمونیم تا فردا یه تصمیم درست بگیریم.
من تصمیمم رو گرفتم. دارم میرم.
جوابش را ندادم.
بعد از این همه سال زندگی مشترک خوب میداند که وقتی تصمیمی میگیرم نمیتواند رأیم را تغییر دهد. برای همین بیشتر از این اصرار نکرد.
او هم همین جور است. وقتی یکدندگی میکند نمیشود منصرفش کرد. پس من هم به سکوتم ادامه دادم تا هر جا دوست دارد برود.
گذشت زمان را نفهمیدم. یک آن با صدای فرشته که بالای سرم ایستاده بود به خودم آمدم:
بابا سرده. نمیخواهی بیای داخل؟ سرما میخوری این جوری.
جوابش را ندادم. حتی سرم را هم بلند نکردم که به صورتش نگاه کنم. رفت و لختی بعد پالتویش را آورد و به روی دوشم انداخت و کنارم نشست:
دیدم داخل نمیآی. گفتم یه لباس برات بیارم سردت نشه. مامان برگشت؟
آره.
همزمان با شنیدن صدای گریهٔ بچه از روی پله بلند شد. چند دقیقهٔ بعد در حالی که بچه را بغل گرفته بود دوباره آمد:
بهونهٔ شما رو میگیره! میگه چرا بابایی بغلم نمیکنه؟
حالا میتوانستم نماندن ناهید را بفهمم. باید چه کار کنم؟ فرشته را ببرم شهرمان به مردم چه بگویم؟ بگویم این نوهٔ حاج یدالله است که حالا مادر شده؟ نمیپرسند کِی ازدواج کرد؟
صدای فرشته مرا از خیالاتم بیرون میکشد:
بابایی نگاه کن چه قدر قشنگم من. نمیخواهی بغلم کنی؟
حالا دیگر بغض صدایش پیدا است. سرم را بلند میکنم و نگاهم را میدوزم به صورتش که خیس اشک شده است. سرش را پایین میاندازد. بچه را از دستش میگیرم:
اسمش چیه؟
یلدا!
باباش کجاست؟
شمایی دیگه!
فرشته با تواَم. درست جوابم رو بده!
میزند زیر گریه:
بچه رو نمیخواد. بهم گفت که بندازمش.
یلدا درست مثل بچگیهای فرشتهاست. در حالی که در بغلم آرام گرفته مرا میبرد به همان سالها:
بچهٔ اولمان، فرزانه، مریض به دنیا آمد. عمرش به این دنیا نبود و هنوز ده روزش نشده بود که از دنیا رفت. ناهید از غم از دست دادن فرزانه سخت مریض شد. دکترها هم گفتند که باردار شدن برایش خطرناک است. همین شد که تا سه سال بچه دار نشدیم تا خدا فرشته را به ما داد.
حالا خیال میکنم هنوز همان بیست سال پیش است و این بچه همان فرشته است که بغل گرفتهام.
از فرشتهٔ بزرگ مثل وقتی که بچه بود و با شیطنتهایش خرابکاری میکرد میپرسم:
فرشته چی کار کردی با خودت؟
او هم مثل همان زمانها سرش را میاندازد پایین، خجالت میشد و هیچ نمیگوید.
میخندم:
تا صبح باید روی همین پله بشینیم؟
خیلی آرام در حالی که هنوز صورتش خیس است لبخند میزند:
من که گفتم بریم داخل. شما نیومدید. حالا پاشید بریم داخل. یلدا رو هم بدین به من.
نوشتن این متن تنها کاری بود که میتوانستم برای فرشته انجام بدهم. بزرگ کردن یلدا بدون حمایت واقعاً کار سختی است. این اتفاق نباید میافتاد. فرشته اشتباه کرد. اما چاره چیست؟ رها شود؟
گاهی روغنی در پی بیاحتیاطی از شیشه میریزد. نمیشود آن را به همان حال رها کرد تا معلوم نیست چند نفر از روی آن بلغزند و به دردسر بیفتند. باید آن را جمع کرد ...
این نوشته پایانی بود برای فیلم تا فردا ( Until Tomorrow ) به کارگردانی علی عسگری و تهیه کنندگی نیکی کریمی و رافائل دلوش.
فیلم را از دست ندهید.
دستهبندی: سینما داستان کوتاه
نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.