خاطرات سفیر؛ خاطرات نیلوفر شادمهری انگیزه من برای نوشتن
آن هنگام که خاطرات سفیر را خواندم، به نیلوووووفر شادمهری حسودیام شد؛ نه از آن جهت که چه خاطرات جذابی را رقم زده -که البته زده- بل از آن جهت که چه اندازه صادقانه هر آنچه را که رخ داده گزارش کرده است.
بعدها خاطرات بیشتری از افراد متفاوت خواندم و در هر مرتبه حال من همان غبطه به حال نویسنده بود. نویسندهای که گویی هیچ دلیلی برای سانسور احساسات کودکانه و اشتباهات خندهدار خود پیدا نکرده است.
به عکسِ من که در تمام عمر خویش سعی کرده احساسات خود را پنهان داشته که مبادا کسی قضاوتش کند. سوزاندم هر آنچه را که نوشتم تا مبادا کسی بخواند و بداند آنچه را که نباید. و نخواستم آنچه را که باید میخواستم از ترس آن که جواب رد بشنوم.
مگر چه میشود اگر کسی بداند که من هم عاطفه دارم، من هم گاهی دلم میخواهد چیزی بخورم و یا گاهی از چیزی بدم میآید؟ مگر چه میشود که چیزی را از کسی بخواهم و او قبول نکند؟
حتی حالا هم که مینویسم وحشت دارم که بنویسم آنچه را که نباید. اما آخر تا چه هنگام وقتی از دیدن چیزی ذوق میکنم باید حالم را پنهان کنم؟
حالا هر مرتبه که کار از دستم در میرود و یکی از آن چیزهایی که باید پنهان میمانْد آشکار میشود، چند ساعت بل چند روز با خود درگیر میشوم که چرا حواسم را بیشتر جمع نکردم.
کار را بیهوده بر خود سخت کردهام. وقتی را که باید برای انجام فعالیتهای مهمتر به کار میگرفتم، صرف آن شد که اگر فلان کس فلان حقیقت را بفهمد چه بد خواهد شد!
نوشته شده در سه شنبه ۴ مهر ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.