ذلک بأنّهم قالو انّما البیع مثل الربا و احلّ الله البیع و حرّم الربا
میخواهم شغل خودم را راه بیندازم. باید یک مغازه بگیرم. بعد از گشتنِ بسیارْ یک مغازهٔ خوب پیدا میکنم اما صاحب مغازه اجاره نمیدهد. میخواهد بفروشد، من اما پول کافی برای خرید ندارم. بنگاهی میگوید قیمت مغازه حدود یک میلیارد است و هزینهٔ اجارهٔ ماهیانه در حدود ۱۰ میلیون. من حتی مبلغ ۱۵ میلیون را هم به صاحب مغازه پیشنهاد دادم اما نپذیرفت. میگوید به پول مغازه نیاز دارد و برای همین هم میخواهد آن را بفروشد.
حکایت اول
قضیه را با احمد در میان میگذارم. قبول میکند یک میلیارد به من بدهد به شرط آنکه یک سال بعد یک میلیارد و صد و بیست میلیون بهش برگردانم. بابا میگوید که این جوری ربا میشود و نباید چنین پولی را از احمد بگیرم.
حکایت دوم
اتفاقی وحید را میبینم و ماجرا را برایش تعریف میکنم. از قضا او حدود یک میلیارد پول دارد و نمیداند با پولش چه کند. بعد از شنیدن قصه قول میدهد که مغازه را بخرد و بعد هم آن را به اجارهٔ ماهیانهٔ ۱۵ میلیون به من اجاره بدهد. شرط هم کرده که اجارهٔ یک سال را پیش بگیرد.
سرانجام
بابا پیشنهاد وحید را میپذیرد. وحید مغازه را میخرد و ما هم صد و هشتاد میلیون به او میدهیم و کارمان را شروع میکنیم من اما هنوز هم فرق پیشنهاد احمد و وحید را خارج از کاغذها در عالم واقع نمیفهم…
نوشته شده در دوشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.