روی مرزی؟ آخرین روز دوره تابستانی المپیاد کامپیوتر
حال غریبی است. همهٔمان نشستهایم. دانه دانه صدایمان میزنند، میرویم و کاغذی را امضا میکنیم که از این غروب دلگیر خلاصمان میکند. بعضی که اعتراض دارند کارشان بیشتر طول میکشد. باید به جای امضا کردن، مصحح را قانع کنند که اشتباه کرده است و راه حلشان درست است. دو سه روز است که وضعمان همین است. امروز دلگیرتر از روزهای قبل، غروب آخر است.
بعضی حالشان خرابتر است. گم شدهاند در حالهای که هیچ معلوم نیست ره به کدام آینده دارد. تکلیف من روشن است اما. از همان ابتدا قرار نبود طلا بگیرم. حالا هم در بهترین حالت نقره خواهم گرفت که البته تنها فرقش با برنز رنگ نقرهایاش است.
این چند روز اعتراضی نداشتم. این بار اما عزم اعتراض کردهام. یکی از سؤالات با ایدهای ناب حل میشد. یکی دو نفری حل کردهاند و نمرهاش را گرفتهاند. باقی هم همه صفر شدهاند. در این بین حال من از بقیهشان غریبتر است. فکر میکنم که سؤال را حل کردهام. البته نه با آن ایدهٔ ناب. با یک راه حل چند صفحهای اما حالا که نمرهها را زدهاند به دیوار، برای این سؤال، کنار نام من هم نمره صفر گذاشتهاند.
از روز امتحان تا به امروز راه حلّم را برای چند تا از بچهها توضیح دادهام. معمولاً توضیح دادنم آن قدری طول میکشد که خسته میشوند و نیمه کاره میروند. پس هنوز نمیدانم که درست نوشتهام یا نه. حالا هم در این غروب دلگیر باید یک بار دیگر -این بار اما دقیقتر از همیشه و البته تا آخرش را- برای مصحح توضیح بدهم تا نمرهام را بگیرم. شانس بهتری هم دارم و آن اینکه مصحح دوست داشتنی راه حلم را خوانده باشد و اشتباهم را پیدا کرده باشد و وقتی میروم بالای سرش، دستش را بگذارد مثلاً روی خط دهم صفحه چهارم و بگوید این غلط است و من هم احتمالاً دفاعی نداشته باشم، امضا کنم و خلاص شوم.
بالأخره نوبت من میشود:
سلام!
سلام! راه حلت طولانی بود. خواستم بخونم اما خوندنش سخت بود. پیش خودم فکر کردم که شاید خودت فهمیده باشی که اشتباه کردی؛ برای همین نخوندمش. حالا نظرت چیه؟
فکر میکنم درست باشه.
باشه. بیا این برگهات رو بگیر. برو قشنگ بخونش. من کار چند نفر رو راه میاندازم. بعد بیا برام توضیح بده تا ببینیم چی کار کردی؟
برگه را از دستش میگیرم. کمی دور میشوم تا جا برای بقیه باز شود. روی صندلی مینشینم و شروع میکنم به خواندن آنچه که روی برگه نوشته شده. ولی مگر میشود خواند این راه حل طولانی را در این غروب غریب؟ چشمم را بالا و پایین میبرم. صفحههای بعد را نگاه میکنم. اما فایدهای ندارد. اصلاً نمیفهمم که چه نوشتهام. من نوشتهام اینها را آیا؟
چند نفری میآیند، امضاهایشان را میکنند و میروند و من همین طور هاج و واج چشم دوختهام به برگهای که هیچ از آن نمیفهمم. بقیه هم میآیند و میروند. حالا دیگر مشخص شدن تکلیف راه حل من به معنای تمام شدن کار مصحح است. صدایم میزند. سرم را بلند میکنم و بیآنکه چیزی بگویم همان طور هاج و واج به چشمانش خیره میشوم. حالم را میفهمد و با مهربانی میپرسد:
راه حلت رو متوجه نمیشی؟
نمیفهممش.
روی مرزی ؟
بی آنکه رمقی برای اندیشیدن و حرف زدن برایم باقی مانده باشد سرم را تکان میدهم که نه.
ببین. میتونی اینجا بشینی و باز هم راه حلت رو بخونی. من هم کمکت میکنم. شاید واقعاً درست نوشته باشی. ولی این رو بدون که امروز تموم میشه و دیگه هیچ وقت مهم نیست که نمرهٔ این سؤال رو گرفته باشی یا نه. بازم میل خودته.
چرا به ذهن خودم نرسیده بود. با این جملهٔ آخرش نیرویی در خودم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم. به سمتش میروم. چشمم را میدوزم به نگاه مهربانش و لبخندی میزنم. برگهام را تحویل میدهم. آنجایی را که باید، امضا میکنم، تشکر کرده و خداحافظی میکنم و از اتاق خارج میشوم و خلاص میشوم از این غروب غریب ...
نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.