سفرنامهٔ قم؛ یک ماه در قم به برکت خدمت سربازی
دستهبندی: خدمت نوشت
مقدمه
بهار ۱۴۰۲ فرصتی دست داد تا ۳-۴ هفتهای را مهمان حضرت معصومه باشم. فرصتی که نه هیچ گاه پیش از آن دست داده بود و نه امیدی است که زین پس پیش بیاید. توفیقی بود که حاصل شد و حسرتی بود که به جا گذاشت از تکرار دوبارهٔ آن. در شروع سفر میرزا بنویسیام گل کرد و شروع کردم به سفرنامه نوشتن. این شور و هیجان خیلی به طول نینجامید و با تکراری شدن روزها روز به روز از حجم نوشتهها کاسته شد که در نتیجه این سفرنامه به سه قسمت تقریباً مساوی تقسیم میشود:
- روز اول
- روز دوم
- روز سوم تا آخر
که بخش سوم حاوی مطالبی است بعضاً نامرتبط اما چون در لا به لای بقیه بودهاند آورده شدهاند.
ماجرا مربوط میشود به برگزار شدن دورهٔ تجوید قرآن کریم برای کارمندان (وظیفه و پایور) فراجا. در این دوره که البته با تلاشهای قابل تحسین سپاه به طور مداوم برگزار میشود نظامیان فراجا از سراسر کشور برای شرکت در این دوره به شهر قم سفر میکنند. شرکت در دوره هم خیلی روند پیچیدهای ندارد. بخشنامه صادر میشود و به عقیدتی سیاسی کلیه یگانها ارسال میشود و هر مجموعه نفر یا نفراتی را برای شرکت در دوره انتخاب میکند. من به عنوان اولین نیروی وظیفه از یگان خدمتیام برای شرکت در این دوره انتخاب شدم. قبل از شرکت در دوره باید در یک مصاحبه تلفنی هم شرکت میکردیم که البته خیلی هم سختگیرانه نبود.
حالا پس از نزدیک به یک سال فرصتی دست داد تا یادداشتهایم را مرور کنم و با کمی ویرایش زبانی تقریباً به همان شکلی که نوشته شده بودند منتشر سازم.
در این سفرنامه مواردی آمده که بیشک اگر امروز قرار بود سفرنامهٔ قم را بنویسم هیچ گاه نمینوشتمشان. بهعلاوه خاطراتی بس شیرین از این سفر به خاطر دارم که در این سفرنامه نیامده است. با این حال به همین اندک قناعت میکنم که حالا نزدیک به یک سال گذشته و اگر بخواهم به انتظار تکمیل سفرنامه بنشینم سالهای دیگر هم خواهد گذشت و منتشر نخواهد شد.
نوزدهم رمضان ۱۴۴۵
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: شش و سی دقیقه
صبح هنگام که وارد اتاق شدم تا لباسم را بردارم، دیدمش. با خود فکر کردم که باز میگردم، برش میدارم. فراموش کردم. همان بهتر که نیاوردم هندزفری را. وقتی نباشد وقت بیشتر است برای فکر کردن.
میلاد دیروز فیلم حوض نقاشی رو به یادم آورد. اسم فیلم در خاطرم نبود. نشانی که داد یادم آمد. اهل فیلم دیدن نیستم خیلی ولی شاید دوباره ببینم این حوض نقاشی را که یادم بیاید که زندگیهایمان چقدر زیباست. یادم بیاید که زندگی با همهٔ نقصهایش چقدر شیرین است.
از اتوبوس که پیاده شدم، ساعت ۶ بود. چهار و ربع راه افتادم، یک و نیم ساعت در راه بودم. از خانه تا ابتدای اتوبان قم را با اسنپ آمدم. چند دقیقهای بیشتر منتظر نماندم که اتوبوس آمد و سوار شدم. پنجاه تومان با پنجاه تومان میشود صد هزار تومان: هزینه سفر من به قم.
از اتوبوس که پیاده شدم، دو تا از چهار لقمه ای که با لواش های هزار تومانی درست کرده بودم را خوردم.
پیاده ۵-۶ دقیقه بیشتر راه نبود تا مجتمع ولایت. وقتی رسیدم گفتند که ساعت ۷ بیایم. رفتم دستشویی و همان جا دواهایم را خوردم. سرم را بردم در روشویی که آب بخورم که یاد حوض نقاشی افتادم. یاد این که زندگیهایمان چه اندازه شیرین است و ما قدرش نمیدانیم. یاد آب شیرینی که به مجرد باز کردن شیر آب از لوله بیرون میآید. اول صبحی شوری آب حالم را بهم زد. عقبگرد کردم به حیاط بلکه آب خوردن بیابم. وقتی یافت نشد، بیشتر ارزش آب شیرین را فهمیدم و تازه فهمیدم که چهارشنبه آنجا که بیرون صحن نوشته بودند آب شیرین منظورشان نه این بود که در آب شکر ریختهاند بل غرض آن بوده که آب ذکر شده شور نیست. قرص هم که آب بهش نرسیده بود اذیت میکرد. چشمم افتاد به آبخوری. ترس داشتم که این یکی هم شور باشد ولی خدا را شکر شیرین بود.
صبح که میآمدم قرآن پالتوییام را آوردم و قیدار امیرخانی. آب را که خوردم، حالم بهتر شد. مردد بودم بین قیدار خوانی و ثبت وقایع. چون عموماً حوصلهٔ ثبت وقایع پیدا نمیشود، حالا که پیدا شده فرصت را غنیمت شمرده، قید قیدار خوانی را زدم و چسبیدم به همین انشاء. حالا هم ساعت شده هفت و سه دقیقه. بهتر است کمی صبر پیشه کنم و این اندازه هول پذیرش شدن نباشم.
یادم هم باشد یک کیبورد جمع و جور سفارش بدهم که این گونه کار پیش نمی رود. البته یک کیبورد دارم. همراهم نیست. جمع و جور هم نیست ولی کیبورد است. شاید اگر مامان اینا خواستند بیایند اینجا بگویم برایم بیاورند. در این گرانی کار راه بیانداز است.
پ ن: مثلاً ریاضی خواندهایم. آمدم ببینم چه نوشتهام دریافتم که از چهار و ربع تا شش میشود یک ساعت و چهل پنج دقیقه نه یک و نیم ساعت. تغییر نمیدهم بماند به یادگار.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: هفت و سیزده دقیقه
بازمیگردم که پذیرش شوم. گویی هنوز نیامدهاند.
در راه شیخی را میبینم در حال جارو زدن مقبرهٔ شهید گمنام. اول مرتبه که وارد مجتمع شدم سلامش داده بودم.
می آیند و میفرستندمان برای صبحانه. سه نفریم. یک نفر هم پشتتر است. وارد سالن غذاخوری میشویم. یک نفر تکه کاغذی را می دهد دستمان. نیم متر جلوتر تکه کاغذ را میدهیم و در عوضش یک پیشدستی میدهند دستمان. محتویات پیشدستی شامل یک کرهٔ ده گرمی، یک مربای کوچک و یک پنیر خامهای سی گرمی است. وزن مربا را نگاه نکردم. پادگان خودمان شنبه صبح یک کره پانزده گرمی میدهد با دو تا مربای کوچک. وزن مرباهای خودمان را هم نمیدانم. کرههای ما قیمت نداشت. این یکیها قیمتشان ۲۶۰۰ تومان است. پانزده گرمش را که حساب کنی می شود ۳۹۰۰ تومان.
یک جانانی بزرگ پر از نان سنگک های نرم و خمیر شده روی میز است که هر کس به اندازهٔ نیاز نان بر می دارد. بعضی هم بیشتر بر میدارند و اضافه میآورند. خمیر و به هم چسبیده ولی سنگک. بعد از این هر روز لواش خوردنها میچسبد. خاطرات دانشگاه شریف را برایم زنده میکند. جانانی بزرگ با نانهای به هم چسبیده و البته لواش.
میرویم و روی صندلی می نشینیم. تمیز است. مرا یاد مشهد میاندازد. یک بار وقتی پیش دانشگاهی بودم و از طرف مدرسه رفتیم هتل یکتا. یک بار هم اردوی ورودی سال ۹۶ دانشگاه شریف. در یک مجتمع اقامتی که آن هم به مشابه این متعلق به بسیج بود. با مهدی رفتیم نشستیم و مهدی برایم میگفت که باید وارد وبگاه دانشگاه شد و غذا ثبت نام کرد. آن روزها در بند این چیزها نبودم. ثبت نام نکردم و چند روز اول را بیغذا ماندم تا تجربهای باشد برای به موقع ثبتنام کردن. چقدر شیرین بودند آن روزها. چه حال خوبی بود وقتی اثر انگشتم گوشی مهدی را باز میکرد. قول داده بودم که حریم شخصیاش را محترم بشمارم! چقدر شیرین است این اندازه از اعتماد. دلم تنگ است. دیشب که گوشی را آوردند، اثر انگشتم را که ثبت کردم، گوشی را دادم دست داداشم تا او هم اثر انگشتش را ثبت کند. متقابلاً اثر انگشت من هم قفل گوشی او را باز میکند. و همچنین قفل گوشی مامان را. گوشی بابا هم که حسگر تشخیص اثر انگشت ندارد. به جایش همهمان رمزش را بلدیم و هر موقع بخواهیم بازش میکنیم. کامپیوتر شخصی هم که نداریم. همه چیزمان مشترک است. راستش من فقط روی چند تا از یادداشت هایم رمز گذاشتهام. متقابلاً سعی میکنم وارد موارد شخصی کسی نشوم. در کنارش یاد گرفتم اگر اتفاقا یا عمدا چیزی را دیدم که نباید میدیدم زود فراموش کنم. این را چند سال پیش وقتی یکی از آشنایان گوشیاش را داده بود که درست کنم و اتفاقی چیزهایی دیده بودم که شاید نباید میدیدم فهمیدم.
در سالن غذاخوری دیگرانی هم هستند. سنشان بیشتر است. معلوم است که به ما ربطی ندارند. طرف دیگر محل غذا خوردن بانوان است. بینمان دیوارهای متحرکی قرار داده اند که خودمان خودجوش تفکیک جنسیتی ایجاد کنیم. نگاهی گذرا میاندازم. سنشان بالا است. به سان مردان جا افتادهٔ اطرافمان.
پیشدستیهایمان را که گرفتیم من و یکی دیگر نشستیم کنار هم یکی دیگرمان هم نشست روبرویمان. نفر چهارم هم آمد کنار نفر سوم. یک نفر از این ور روبروی یک نفر از آن ور. یک نفر از هر طرف هم بدون نفر روبرویی. نفر کناریام آرام میگوید که برویم چای. لیوان کاغذی دارد. چای هم دارد. نه مثل پادگان که فقط آبجوش که آن هم پاره ای از اوقات جوش نیست. چای که می آوریم نفر کناری جایش را عوض میکند. نمیدانم چرا. شاید از من خوشش نیامده. یک آن قصد میکنم که من هم بروم کنارش که چشمم می افتند به دو نفر روبرویی. همان جا مینشینم. با روبرویی هم کلام میشوم. اهل مشهد است و در طبس خدمت میکند. هم پایه ایم. بعداً برایم می گوید که قرار است سرباز عقیدتی بشود.
حالا هم که دارم مینویسم کنارم دراز کشیده و آرام با گوشیاش ور می رود. و من هم سرم به کار خودم است. دوست ندارم یک موقع با خودش فکر کند که خودم را میگیرم یا چیزی شبیه به آن ولی باز هم دلیل نمیشود که نوشتنم را رها کنم. هر چه هست دوستش دارم. از همان ابتدا مهرش به دلم نشست.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: هشت و چهل دقیقه
صبحانه که تمام شد فرستادندمان پیش آقای ضیابخش برای ثبت نام. آقای ضیابخش داشت اتاقش را نظافت میکرد. کمی منتظر ماندیم و بعد به نوبت ثبت نام شدیم. وقت ثبتنام شماره حساب بانک سپهمان را گرفتند. یعنی میخواهند برایمان پول بیزند؟! نمیدانم. البته که حرص مال دنیا را نداریم ولی اگر در این گرانی یک پولی چیزی برایمان بریزند ممنونشان میشویم. طمع کردهایم به پول مفتی که شاید در عوض خوردن و خوابیدن بدهندمان.
ثبتناممان که تمام شد گفتند که امروز کلاس نداریم. برویم حسینیه برای استراحت تا بعد از ظهر که بهمان اتاق بدهند. همچنین قرار شد که بدون هماهنگی از مجموعه خارج نشویم.
حالا هم در حسینیه لمیدهایم و لحظه به لحظه بر تعدادمان افزوده میشود. احساس نیاز میکنم که از حالت لمیده به درازکش تغییر وضعیت بدهم.
حالت درازکش اتخاذ میکنم. دلم پیش قیدار است.
نفر کناری یک گوشی ساده دارد با یک پلیر موسیقی. ترکیب جالبی است. باقی هم بیشترشان یک گوشی اندروید قدیمی دارند. همه صاف و سادهاند. اسپلیت نمازخانه روشن است. چشمانم را میبندم. نفر کناری هندزفریاش را از پخش کننده خارج میکند و به گوشی اندروید قدیمیاش وصل میکند.
پ ن: پستر مییابم آقای ضیابخش یا دقیقتر حاج آقای ضیابخش شیخی هستند و آن که اتاق را نظافت میکرد آقای ضیابخش نبود.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: یازده و چهل دقیقه
یک چرت میخوابم و بیدار میشوم. بیشترمان خوابند. میروم بیرون چرخی میزنم، خودم را خالی میکنم، وضویی میسازم و دوباره وارد حسینیه میشوم. چند خطی قرآن میخوانم. نزدیک اذان میشود. از ابتدا که آمدهایم در بخش زنانه فرود آمدهایم. البته پرده را کنار زدهاند و زنانه و مردانه معنایش را از دست داده است. یک خانم میخواهد از درب ویژه بانوان وارد شود. چشممش که به ما میافتد فرار میکند. اهمیتی نمیدهم. قرآن خواندن را از سر میگیرم. این بار سرباز عقیدتی میآید. محترمانه درخواست میکند که برویم بخش مردانه. همچنان مردانه و زنانه معنایی ندارد. مردانه را خالی میکنیم. پرده را میکشد. زنانه معنا مییابد. دیگر قرآن نمیخوانم. آرام نشستهام. اذان میشود. جوانی اذانی انتظاریگونه میگوید. نماز میشود. مثل خر در گل گیر کرده میمانم. نمیدانم شکسته بخوانم یا تمام. همان صف دوم میمانم. صف اول بماند برای کاملها. بعد از نماز دوم یک صفحه قرآن ۳۶۵ صفحهای میخوانند. شنیده بودم اما ندیده بودم. صفحهٔ کذایی با سورهٔ طارق شروع میشود. قرآن تمام میشود. مینشینم به قرآن خواندن. این بار به دل مینشیند. دلم نمیآید که ببندم قرآن را. آن اندازه میخوانم تا دوستم میآید و میگوید که برویم ناهار. همو که صبحانه را هم روبروی هم خورده بودیم.
بدو ورود به سالن غذاخوری همو که کاغذ پاره میدهد به شوخی میپرسد که از ناجا هستم یا حوزه علمیه. با خنده جواب میدهم فراجا. کاغذ پاره ام را میدهد. ناهار قورمه سبزی است. دوغ و نوشابه انتخابی هم دارد. ناهار را خورده، نخورده میرویم که خوابگاهمان را مشخص کنند. خوابگاه شماره ۹: شهید کشوری.
یک یخچال کوچک، یک فلاسک، یک اسپیلت ۳۰۰۰۰، ال سی دی ۳۲ اینچی و ۱۲ تخت. ابتدا سه نفریم. تا بعد از ظهر همه تخت ها پر میشود.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: پانزده و ده دقیقه
هنوز همه تختها پر نشدهاند. چند دقیقهای خوابیدم و حالا از خواب بیدار شدم. میخواهم بروم حرم. دوست دارم مجتمع ناشران را هم ببینم. شاید یک معاد شناسی خریدم. یکیمان میگوید برو. کسی کاری ندارد. از دیروز آمده و دیشب را بیرون بوده. هنوز حال و هوای پادگان دارم برای همین این کار را نمیکنم. همان روند همیشگی. خودم را خالی میکنم، وضویی میسازم و میروم برای اجازه. اجازه نمیدهند. میگوید که ساعت ۵ اتوبوس داریم. آن موقع برو. میپرسم در طول دوره میتوانم بروم خانه. میگوید نه. لبخندی میزند. میپرسم سوالم خنده دار بوده؟ پاسخ میدهد که نه ولی چون هر جور خواستم از مجموعه خارج شوم نشده خندیده است. میپرسم برای قصد ده روزه پرسیده ام. میگوید قصد کن.
از اتاق خارج میشوم. قصد میکنم ولی هنوز امیدوارم در طول دوره رهایمان کنند. پنجشنبه ای، جمعهای چیزی. رهایمان نکردند هم عیبی ندارد. شاید مامان بابا اینا بیایند اینجا. ضرر که ندارد. آنها هم دو سه سالی است قم نیامدهاند. شاید هم چهار سال شده باشد. فقط میلاد را بگویم که کیبورد بیاورد. بدون کیبورد نمیشود. هندزفری هم بیاورد بد نمیشود. دمپایی هم ندارم. البته کتانیام راحت است. دمپایی هم نباشد چیزی نمیشود. تازه میشود از دمپایی بقیه هم استفاده کرد. در فرهنگ ما دمپایی از اموال مشا است. فرهنگ آنها را نمیدانم. راستی بگویم کلگی شارژر هم نخرد. از همین معمولی خودم استفاده میکنم. میگویند برای عمر باطری هم مفیدتر است.
حال قیدارخانی ندارم. میروم حسینیه که قرآن خوانی راه بیاندازم. تعداد زیادی آدم حالت خواب اتخاذ کردهاند. مردانه و زنانه هم دارد. داخل نمیشوم. باز میگردم به خوابگاه شماره نه برای ثبت وقایع. بچه ها یکی از این کیسهایهای بدرد نخور را ریختهاند توی فلاسک آبی و مثلاً چای درست کردهاند. تخت طبقه بالا را گرفتهام. میپرسم چای دارید به ما بدهید؟ جواب مثبت را که میگیرم فورا میپرم پایین. یک لیوان برایم پر میکنند. تعریفی نیست. میخورم. بدون قند. چهار تا از لیوان ها را میبرم برای شست و شو. باز که میگردم دوباره منشی گریام گل میکند و حالت انشا اتخاذ میکنم. همچنان حس قیدار خوانی یافت نمیشود. حس قرآن خوانی هست اما. پنج که بشود و برویم حرم آن موقع است که دیگر حس قرآن خوانی پیدا نمیشود.
در این بین یکی از قرارگاه میآید و حضور و غیاب میکند. خوب شد حرفش را به جویی حساب کردم و قبل پنج خروج نکردم. روز اولی میرفتم زیر ذره بین.
یک زنگ هم باید به خانه بزنم و بگویم حالم خوب است. البته که عادت دارند به این زنگ نزدنها. ولی خوب پدر و مادرند. به ویژه مادر که حقاً یکی یکدانه است. دردانه است. عزیز خانه است. نمیدانم از سفر برگشته اند یا نه. شاید رسیده باشند خانه و بابا خواب باشد. حالا بعداً زنگ میزنم. زنگ هم نزنم چیزی نمیشود. عادت دارند به زنگ نزدنهایم. ولی پدر و مادرند.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: شانزده و چهل دقیقه
یک نفر کتاب کنکور میخواند. خودش چیزی نگفته ولی حکماً دارد آماده میشود برای کنکور. کسی هم که آماده میشود برای کنکور حکماً قصد دارد برود دانشگاه. دلم برای دانشگاه تنگ است. برای آن دختره. برای بستنی طرشت. برای کدناک برگزار کردن. برای افطاری دانشکده که در آن شرکت نکردم. برای برنامه نویسی پیشرفتهای که هیچ وقت بر نداشتم و برای درسهایی که هیچ وقت تمامشان کردم. برای کلاسهای حل تمرینی که هیچ وقت شرکت نکردم چه اجباری و چه اختیاری. برای استخری که در آن شنا نکردم و باز هم برای آن دختره.
داشتم میگفتم یک نفر کتاب میخواند. دو سه نفر خوابند و دو سه نفر هم گوشی در دستشان است. یک نفر هم جایش خالی است. شاید رفته باشد سیگار بکشد. نه این که منظورم شخص او باشد ها! کلی گفتم. وقتی یک پسر ساعت ده دقیقه به پنج جایش خالی است، حکما رفته که سیگار بکشد.
بروم که خودم را خالی کنم که برویم حرم. شاید اگر توفیق بود میانش وضویی هم ساختم.
ششم خرداد هزار و چهارصد و دو: هفده و ده دقیقه
سوار اتوبوس شدهایم که برویم حرم. کنار سرگروهبان خودمان نشستهام. مسئولمان وارد اتوبوس میشود:
وظیفههایی که روز اولشونه و هنوز ثبت نام نکردن پیاده بشن و اول ثبت نام کنند.
خیلی هول خودم را از اتوبوس پرت میکنم پایین. حتی از سرگروهبانمان هم خداحافظی نمیکنم. اتوبوس راه میافتد و من پشت مسئولمان حرکت میکنم که برای سوار شدن اتوبوس ثبت نام کنم.
وارد دفتر قرار گاه میشویم. همه جدیدند و دارند ثبت نام اولیه میکنند. همان کاری که ما صبح با آقای ضیابخش انجام دادیم! کارمان طول میکشد!
اتوبوس رفتهاست. شکست خوردهام. شاید هم نه. پیروز شدهام! پیاده ثوابش بیشتر است!
شش و نیم نشده که میرسم حرم. قبلترش سری هم به قبرستان شیخان میزنم. قبر آدم و زکریا را میبوسم و قبر میرزا جواد آقا را پیدا نمیکنم.
وارد صحن که میشوم تلفن میکنم خانه. کسی جواب نمیدهد. کمی احساس نگرانی میکنم. بعد مامان را میگیرم. زود جواب میدهد. میگویم حرمم. جواب میدهد مگر قم نباید میرفتی. پاسخش میگویم که قمم دگر! آمدهام حرم. میخندد:
فکر کردم میگویی آمدهام پرند.
حوالی قزوین اند. چند ساعت دگر میرسند خانه. میلاد را هم نمیدانم که چرا جواب نداده. شاید خانه نبوده. به مامان هم چیزی نمیگویم. خداحافظی میکنم.
وضو را که از قبل ساختهام. کتانی را میاندازم داخل نایلون و یک زیارت نامه بر میدارم و شروع میکنم به خواندن. زیارت نامه که تمام میشود چرخی میزنم و علما را زیارت میکنم. مینشینم کنار قبل علما همان جایی که همیشه طلبهها مشغول مباحثهاند و شروع میکنم به قرآن خوانی. کشف میکنم که باید مکی بخوانم. مدنی ها بماند برای بعد از هجرت. حالا زود است.
نماز میشود. این بار صف اول انتظارم را میکشد. ظهر را به دلیل شکسته بودن صف دوم بودم. اما از این به بعد کامل است.
امام جماعت نمازش را از نماز معمولی من کند تر میخواند. بین دو نماز دربارهٔ حیوانات حلال و حرام گوشت میگوید. این که جوجه تیغی حرام است و پرندههای حلال را برای خوردن باید ذبح شرعی کرد. نخاعی کردنْ حیوان را حرام میکند.
نماز دوم که تمام میشود به دو از حرم میزنم بیرون.
در صحن کتابفروشی حرم را پیدا میکنم. همو که هفته گذشته گم شده بود. بسته است. حکماُ برای نماز تعطیل کردهاند. مجتمع ناشران هم که پیاده رفتم و دیر رسیدم دگر فرصت نشد. اصلا شاید این جا این قدری ازمان کار بکشند که فرصت معاد شناسی نباشد. هر چه باشد فردا پس فردا مشخص میشود.
نمیدانم چگونه به مجتمع ولایت باز گردم. اتفاقی اتوبوس هایی را میبینم که از جلوی حرم که اسمش پایانه شهید مطهری است به میدان هفتاد و دو تن میروند. سوار میشوم. کرایهاش چهار هزار تومان است. پیاده که میشوم بدو میروم که به شام برسم. گویی همه فراجایی ها خورده اند. پاسدارها صف کشیده اند. میایستم در صف پاسدارها. آقای مسئول می آید و اشکال میکند که چرا دیر کردهام و چرا در صف ایستاده ام: یاالله کن بزن تو صف برو غذاتو بگیر. یاالله میکنم و میزنم توی صف. غذاهایمان فرق میکند. برای ما مرغ است و آن دیگری ها کوبیده دو سیخ میخورند. غذایم را میگیرم و شروع میکنم به خوردن. نگاهی به اطراف میکنم. فراجایی های دیگری هم هستند. دو پاسدار مینشینند روبرویم. یکیشان یک لقمه کوبیده برایم میگیرد. لبخندی میزنم. لقمه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم. شامم را تمام میکنم و از سالن غذاخوری میزنم بیرون.
در راه دوستم که صبحانه ناهار را با هم خورده بودیم میگوید اتاقشان یک تخت خالی دارد. وقتی میفهمم زیر باد کولر است قبول نمیکنم و در عوضش معذرت خواهی میکنم.
وارد خوابگاه میشوم قرص هایم را میخورم و شروع میکنم به ثبت وقایع. چقدر زود قرصی شدهام. تازه بیست و پنج سالم است. مامان هم همیشه با ناراحتی همین را میگوید و من میخندم و میگویم دل باید سالم باشد. این روز ها همه بیمارند. پیر و جوان هم ندارد. اما راستش را بخواهید خودم هم میدانم زود قرصی شدهام.
سفرنامهٔ قم را در سه قسمت منتشر کردهام. دیدن سایر قسمتها:
سفرنامهٔ قم (۲)
سفرنامهٔ قم (۳)
دستهبندی: خدمت نوشت
نوشته شده در شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.