سفرنامهٔ قم (۲)

 نقاشی حرم حضرت معصومه

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: دو و بیست و چهار دقیقه

دیشب وقت خواب گوشی‌ام را برای ساعت دو و سی زنگ گذاشتم. وقتی بیدار شدم نفر پایینی داشت وارد اتاق می‌شد. حتما برای دستشویی رفته بود. چیزی غیر ممکن نیست ولی این وقت شب کسی برای سیگار کشیدن نمی‌رود. البته که خاطرم است طاها نیمه‌ شب می‌آمد بیرون، سیگاری می‌کشید و دوباره می‌خوابید. شاید هم تا آن موقع نخوابیده بود. نمی‌دانم. چند غلتی خوردم و دو سی و دو دقیقه از تخت آمدم پایین.

یاد حاج ابوالفضل بخیر. همیشه می‌گفت خانه‌ که هستیم نمی‌خوانیم. حداقل اینجا بخوانیم ولو ریایی. حکایت ما هم همین است.

وارد حسینیه که شدم سه نفر قامت بسته بودند. البته در مردانه. زنانه را که نمی‌دیدم. دلم می‌خواست پرده را کنار بزنم و نگاهی به زنانه هم بیاندازم. کسی چه می‌داند؟ شاید همسر آینده‌ام پشت پرده پیش از من قامت بسته باشد. ولی از ترس مردم نکردم!

وتر را می‌خواندم که صدای اذان بلند شد. برق‌ها را که روشن کردند قنوت را رها کردم و به رکوع رفتم. نماز تمام شد. برای نافله صبح قامت بستم ولی باز هم حاجی نیامد. نافله که تمام شد دو رکعت صبح را هم فرادی خواندم و زدم بیرون.

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: سه و پنجاه دقیقه

بنویس، بنویس، بنویس،

دوباره بنویس بنویس راه انداخته‌ام. میرزا بنویس شده‌ام. می‌خواهم بخوابم ولی بهانه پیدا کردم برای بیداری بین الطلوعین. خوب بهانه‌ای هم هست. میرزا بنویسی. همان ثبت وقایع. اسپیلت را گذاشته‌اند روی بیست و پنج. هوای اتاق حال آدم را بهم می‌ریزد. گرما به کنار. به شدت نمور هم هست. هوای بیرون خیلی بهتر است. چند دقیقه که می‌گذرد قابل تحمل می‌شود. چه منعطف است بدن انسان. چه قدر زود وفق پیدا می‌کند با شرایطی که پیش‌تر غیر قابل تحمل می‌نمود.

نیمی از نان و پنیر دیروز باقی مانده. آن را می‌خورم که حیف نشود. البته نه فقط برای حیف نشدن. گرسنه هم هستم. به نظر می‌رسد تخت کناری بیدار است. کاری به کارش ندارم. تعارف هم نمی‌کنم. چهار صبحی که موقع تعارف کردن نیست. خوابگاه بغلی بیدار باش زده‌اند. برق‌شان روشن است. این جا تاریک است. همه هم خوابند جز من و همین بغلی. بقیه برای نماز هم پا نشده‌اند! یعنی باید بیدارشان کنم؟! کسی که چیزی نگفته. همان بهتر که بخوابند. نماز به چه کارشان می‌آید؟ خواب است که شیرین است. و قرار بود که قدر چیزهای شیرین را بدانیم.

چهل دقیقه تا طلوع آفتاب مانده و میرزا بنویسی ام ته کشیده است. می‌روم بیرون که آب بخورم. وه که چه هوای خوبی. آبم را می‌خورم. بر می‌گردم داخل و دوباره همان آش و همان کاسه. شاید اگر نور داشتم قیدار خوانی راه می‌انداختم ولی ندارم. هوا هم ندارم. عیبی ندارد. دل باید سلامت باشد که آن هم متأسفانه ... . خوابم هم نمی‌آید.

از نماز که می‌آمدم روی شیشهٔ قرارگاه برنامهٔ کلاس‌ها را دیدم. نمی‌دانم برنامه کلاس‌های ما بود یا نه. چهار تا بود. دو تا یک و نیم ساعت و دو تا هم یک و ربع ساعت. هشت تا نه و نیم. ده تا یازده و نیم. یک و نیم تا دو و چهل و پنج. سه تا چهار و ربع. پنج هم که می‌رویم حرم. البته اگر بعضی‌ها بگذارند. با این وضع فاتحهٔ خواب روز خوانده است. پس بخوابم که درمانده نشوم. قبل از خواب ساعت گوشی را برای شش و چهل و پنج کوک می‌کنم. هر جور هم که حساب می‌کنم پاسدار که بودم بیشتر می‌خوابیدم. ولش کن که این معما به حساب و کتاب حل نشود. عمل خواهد! عمل!

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: شش و چهل و پنج دقیقه

با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. در این دو ساعت چند مرتبه خواب دیدم که گوشی‌ام زنگ نخورده و ساعت هشت و ده دقیقه از خواب بیدار شده‌ام. به صبحانه که نرسیده‌ایم هیچ. به کلاس هم که مثلاً قرار است ساعت هشت برگزار شود دیر رسیده‌ایم.

در خواب چند بار صفحه گوشی را روشن می‌کنم و نگاهی به ساعت می‌اندازم بلکه زمان درست تری را نشان دهد ولی تغییری نمی‌کند. تازه اولین مرتبه که صفحه گوشی را روشن می‌کنم گویی گوشی هم همانند من خواب مانده باشد، ابتدا ساعت چهار و چهل دقیقه را نشان می‌دهد.سپس در چند مرتبه، هر مرتبه در خود یک ربع ساعت جلو می‌پرد تا بتواند ساعت صحیح را نشان بدهد.

وقتی در عالم واقع از خواب بیدار می‌شوم ۶ نفرمان خوابند. فقط همان که حکماً می‌خواهد کنکور بدهد بیدار است و درس می‌خواند. می‌خواهد کنکور انسانی بدهد چون دارد کتاب فلسفه می‌خواند. از همه‌مان هم بزرگ تر است. متولد ۱۳۷۵ است.

می‌روم سراغ همان کار همیشگی. و بعد هم همراه بچه‌های خوابگاه شماره ۸ می‌رویم صبحانه. برای فراجایی ها یک پیاله عدسی می‌دهند و پاسدار ها که زودتر از ما آمده اند یک تخم مرغ و یک کره و حلواشکری و یک پنیر خامه‌ای از همان‌ها که دیروز جیرهٔ ما بود جیره دارند. خیلی‌هایشان جیره‌شان را کامل مصرف نکرده‌اند. جیره‌ای که سهم ما وظیفه‌های فراجایی می‌شود. به سان دیشب که دوغِ همان که برایم یک لقمه کوبیده گرفته بود سهم من شد. صبحانه که تمام می‌شود تازه می‌فهمم امروز صبح کلاس نداریم و به جایش افتتاحیه داریم. بعد هم قرار می‌شود که منتظر بمانیم و به نوبت چند آیه قرآن بخوانیم که سطحمان را بسنجد.

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: هفت و پنجاه دقیقه

هنوز در صف قرائت قرآن انتظار می‌کشیم. صف که نیست. رفاقتی هر بار یکی پا می‌شود، می‌رود چند آیه قرآن می‌خواند و ... قرصهایم را نخورده‌ام. پا می‌شوم می‌روم قرص‌هایم را می‌خورم و باز می‌گردم. بچه ها استرس دارند که برای ضعف قرآن خوانی از دوره حذفشان کنند و به پادگان نکبتشان بازگردانند. نمی‌کنند. می‌دانم که نمی‌کنند. مگر او که برای تخلف شدید انضباطی از دوره حذف شود. خیر است ان شا الله.

گویی همه از انتظار خسته شده‌ایم. بچه ها از روی چمن بر می‌خیزند و جلوی قرارگاه صف می‌کشند که مبادا کسی بیاید و زودتر برود تو. من همچنان نشسته‌ام روی چمن‌ها. هوا نم‌نم گرم می‌شود. خیلی هم مرطوب است. حال و هوای شمال را دارد. به ویژه که روی چمن نشسته‌ام و بوی چمن هوا را پر کرده است. میرزا بنویسی‌ام گل می‌کند. باید ثبت وقایع کنم.

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: هشت و چهل و چهار دقیقه

قرانم را خواندم. حاج آقا گفتند طیب الله و آمدم بیرون. حالا نشسته‌ام روی تختم و دارم می‌نویسم.

حالا که چند روز بیشتر از خریدن موبایلم نمی‌گذرد خوب است بنویسم که از دیروز سه صبح که بیدار شدم و شارژش کامل بود حالا رسیده به ۷۳ درصد. در این مدت صفحه نمایش پنج ساعت و سی و دو دقیقه روشن بوده است. که بیشترش با نور کم یا متوسط و اینترنت و لوکیشن خاموش در سامسونگ نت میرزا بنویسی می‌کرده‌ام. در این بین ۱۸ دقیقه هم از بلد و ۱۹ دقیقه از کروم استفاده کرده‌ام. طبیعتاً در این هنگامه‌ها اینترنت و شاید هم لوکیشن روشن بوده است.

حالا وقت خالی داریم تا ساعت نه و سی که افتتاحیه برگزار شود. آن دوستمان هم‌چنان سرش در کتاب فلسفه‌اش است. ما که دوبار کنکور دادیم چیزی نشدیم ولی الحمدلله حسود نیستیم. بقیه بروند و چیزی بشوند. مامان هم دیروز نا‌امیدم کرد. گفت شاید قسمت بود روز آخر آمدیم دنبالت. یعنی تا آن موقع باید کیبورد و هندزفری و ناخنگیر و دمپایی را فراموش کنم. دو روایت را را خیلی دوست می‌دارم که یکیشان دقیقا مرتبط با همین حال است. جستجو کردم و چند روایت پیدا کردم که همه شأن را اینجا می‌آورم:

ميزان الحكمه ج ۵ ص ۱۶۵:

۸۲۸۰.كنز العمّال :قالَ رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن يَتَكَفَّلُ لِي أن لا يَسألَ الناسَ شيئا و أتَكَفَّلُ لَهُ بالجَنَّةِ ؟ قالَ ثَوْبانُ : أنا . فَكانَ ثَوْبانُ لا يَسألُ الناسَ شيئا.

۸۲۸۱.رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لأبي ذرٍّ حَيثُ ضَمِنَ لَهُ الجَنَّةَ بِشُروطٍ ، قالَ : عَلى أن لا تَسألَ النّاسَ شَيئا و لا سَوْطَكَ إن يَسقُطْ مِنكَ حَتَّى تَنزِلَ إلَيهِ فَتَأخُذَهُ.

۸۲۸۲.بحار الأنوار :قالَ النبيُّ صلى الله عليه و آله يَوما لِأصحابِهِ : تُبايِعوني على أن لا تَسألُوا الناسَ شَيئا ، فكانَ بعدَ ذلك تَقَعُ المِخْصَرَةُ مِن يَدِ أحَدِهِم فَيَنزِلُ لَها ، و لا يَقولُ لأحَدٍ : ناوِلْنِيها.

با این اوصاف باید یک ناخنگیر و یک جفت دمپایی و هندزفری و کیبورد بخرم. متاسفانه شارژر هم. شارژر را باز در هر صورت باید می‌خریدم ولی سیم شارژر را که در خانه دارم چه کنم؟

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: نه و سی و پنج دقیقه

برای افتتاحیه آمده‌ایم حسینیه. پسرکی جوان که حاج آقا آقای نوری صدایش می‌زند ایستاده بالای سرمان. شاید حق دارد که سخت می‌گیرد که اگر نگیرد چهار روز دیگر نمی‌شود این همه وظیفه را جمع کرد. ولی با این حال از نوع رفتارش رضایت ندارم. به دلم ننشست. چند کلمه‌ای حرف زد و حاج آقا رسید. حاج آقا چند کلمه‌ای از قم و حضرت معصومه گفت. سه چهاربیتی هم برایمان خواند از سید حمید برقعی که ارزش ضبط کردن دارد. بعد تر در اینترنت پیدایش می‌کنم . کامل تر است. حاج آقا فقط چند بیت را خوانده بود. همه اش این است:

و به همراه‌‌ همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه بی‌واژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی «بیت النور» است

آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید
خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

دل این شهر گرفته ست شما می‌دانید
تشنه آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید
به دل شعر من افتاده شما می‌مانید

قم کویر است کویری که تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

صبح شب می‌شد و شب نیز سحر هفده روز
چشم او چشمه‌ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…

دم به دم چشم ترش روضه مرتب می‌خواند
شک ندارم که فقط روضهٔ زینب می‌خواند

حاج آقا صحبت هایش را تمام می‌کند. برایمان می‌گوید که دو گروه می‌شویم. حکماً باید دو سطح الف و ب باشد. امروز ساعت یک و بیست دقیقه معلوممان می‌کنند که کداممان در کدام گروه قرار گرفته‌ایم

پسرک می‌آید و چند کلمه‌ای صحبت می‌کند. در پایان هم یک دفترچه کوچ سیمی با یک خودکار کیان ۰.۷ هدیه می‌دهند. خودکارش را نمی‌پسندم چون نازک نویس نیستم. شکر خدا از همین کیان‌ها اما با نوک ۱ همراه خودم آوردم. رنگش مشکی است. این یکی که هدیه دادند آبی است.

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: یازده و سیزده دقیقه

دلم می‌خواهد نخوابم و از زمان استفاده بهتری کنم. ولی زمان زمان قیلوله است. همان قیلوله بهترین استفاده است که بشود کرد. ساعت را کوک می‌کنم روی یازده و پنجاه و پنج و ...

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: سیزده و بیست دقیقه

جمع شده‌ایم جلوی کلاس یک. پسرک می‌آید و متعلمین هر گروه را مشخص می‌کند. بر خلاف آنچه انتظار داشتم گروه ها سطح بندی شده نیستند. من افتادم گروه یک که کلاس اولمان در حسینیه برگزار شد. کلاس با حاج آقای بحرانی است. کلاس تجوید است. یک کلیاتی را می‌گوید که چه قرار است یاد بگیریم و بعد هم نفری یکی دو آیه می‌خوانیم. باید بین دو کلاس میان وعده بدهند که امروز را نمی‌دهند. قرار می‌شود از فردا بدهند. کلاس دوممان هم دوباره با حاج آقای بحرانی است. آنهایی که وقت نشد در کلاس اول قرآن بخوانند در کلاس دوم می‌خوانند. بعضی ها خیلی محشرند. در کلاس اول لابلای قرائت‌ها چند قطره اشکی می‌ریزم. این توفیق در کلاس دوم دست نمی‌دهد. کلاس خیلی دل‌‌نشین است. اصلا خسته نمی‌شوم. حاج آقا بحرانی عالی است. درست وقتی که می‌خواهی خسته شوی یک تلاوت عالی از یکی از بچه‌ها حالت را سر جا می‌آورد. من هم بد نخواندم. خودم گفتم که روان‌خوان هستم. بعد از تلاوت نظر حاج آقا چیزی شبیه به این بود:

اگر غُنه ها را رعایت می‌کردی تجویدت هم در سطح مطلوبی بود.

امیدوار کننده است. گیر افتادم میان دو انتخاب. نمی‌دانم در طول دوره تمام وقتم را به همین میرزا بنویسی و قرائت اختصاص بدهم یا یک سری هم به علامه بزنم. شاید باید حتی همین میرزا بنویسی را هم کنار بگذارم و خودم را وقف قرائت کنم. مشکل هندزفری و شارژر و دمپایی هم که همچنان پا بر جاست. هر اندازه هم که خوب مدیریت کنم نمی‌توانم یک ماه شارژ نگاه دارم.

حالا هم باید بروم حرم. شاید اگر فرصتی شد سری به مجتمع ناشران بزنم.

هفتم خرداد هزار و چهارصد و دو: هفده و چهل و پنج دقیقه

سوار اتوبوس شدیم. پنج نشده بود که راه افتاد. وقتی پیاده رسیدیم موقع پیاده شدن راننده گفت که هشت و ربع روی پلی که اسم خاصی داشت باشیم.

سفرنامهٔ قم را در سه قسمت منتشر کرده‌ام. دیدن سایر قسمت‌ها:

سفرنامهٔ قم

سفرنامهٔ قم (۳)

نوشته شده در شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.