سفرنامهٔ قم (۳)
دهم خرداد یکهزار و چهارصد و دو
ساعتم را کوک میکنم. آنی میشود که زنگ میخورد و از فرط خستگی خاموشش میکنم و سر با بالین میگذارم و حکماً خواب میمانم.
امروز ولی هیچ یام نمیآید که چه شد؟ در خاطرم نیست که زنگی خورده باشد. وقتی خوابیدم نخست صدایی که شنیدم صدای اذان بود که از زیر مخده بلند شد.
احساس خستگی شدید هم ندارم. نمیدانم چه شده. اجازه بدهید هر چه که شده را ذکر کنم تا بلکه گشایشی فراهم آید:
سه شنبه بود و همه مهمان جمکران شدند. من خودم را مهمان عمهام فاطمه کردم که اگر واقعاً جعفری باشیم بیبی محرم است. این بیبی را هم باهاش راحت نیستم همان فاطمه و معصومه بیشتر به دلم مینشیند. بیبی را که میشنوم بیشتر یاد خشت و پیک میافتم.
حالا این به کنار ساقه طلایی را چه کارش کنم؟ دیروز در راه حرم یک ساقه طلایی خریدم و مدام یک تکه می گذاشتم در دهانم و حس میکردم که دارم زیاده میخورم. بعد زیر لب میگفتم که بیبی نگاه کن. کار هر لحظه مان است. به خودمان که باشیم هیچ اندازه نگه نمیداریم. نه این که ساقه طلایی را بگویم. با اشاره با بیبی درد و دل میکردم. بیبی خودش فهمید. برایتان نگویم که ساقه طلایی زیاد آمده را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. شاید اگر خیراتش میکردم بهتر میبود. حالا من ماندهام و چند ساقه طلایی که آدم جرعت نمیکند در دهان بگذارد.
دیشب وقتی سر به بالین گذاشتم، حسینمان گفت که مهران، صبح پا شدی مرا نیز بهر نماز بیدار کن. چه میگفتمش؟! گفتم باشد و در ذهن اندیشیدم که عیبی ندارد. صدای اذان که آمد به دو میآیم و بیدارش میکنم. انشاءالله نگفتم و نتیجه این شد!
دیشب بعد نماز عشا خانه را گرفتم. بابا و مامان نبودند. میلاد را گفتمش که تلفنم ثبت شده. گفت کد پنج رقمی را بخوانم؟ گفتمش که خودش ثبت کند. هااااا. نشد. قرارمان این نبود. عهد بر این بود که کار خود را به دیگری وانگذاذم. هر که میخواهد باشد. میلاد باشد. کس دیگر باشد. این چه بود که من کردم.
انگشترم را که گفتهام. به دست عبدالکریم بیشتر میآمد. نمیدانم هنوز داردش یا نه ولی میدانم یکی دو سالی میشود که بیانگشتر ماندهام. در دلم بود که یکی بخرم به ویژه که از امام عسگری علیه السلام روایت است یکی از پنج نشانهٔ مومن به دست کردن انگشتر یاقوت است. البته دست راست. یک عطر بیبی هم باید میخریدم که نخریدم.
حمام هم نرفتم. یعنی باید شامپو میخریدم که نخریدم. وقت نشد. وقت نشد که البته بهانه است. تنبلی کردم. بعد شام میشد خرید. حالا هم خیلی تمیز نیستم در این گرمای قم. شامپو هم ندارم. خدا توفیق بدهد فردا میخرم. بعدش هم حمام میکنم! چه قدر کثافت میتواند باشد یک آدم. برایتان نگویم که دمپایی هم ندارم. باید دمپایی دیگرانی بپوشم. دمپایی که صد البته مشا است اما نمیدانم که دمپایی دیگری پوشیدن ثوابش بیشتر است یا درخواست ناخنگیر و شارژر کردن!
دیشب از حرم که میآمدم در اینترنت و دیجیکالا به دنبال هندزفری میگشتم. سه چهار روزی بود که راحت بودم. دوباره خودم را گرفتار کردم.
خانه را که میگرفتم شاید مهمترین هدفم پیگیری وضعیت ثبت نام خودرو بود. آخر آدم مهمان بیبی میشود و ذهنش به دنبال خودرو میرود؟ آنکه بیبی دارد خودرو چه میخواهد؟
دیشب دیرتر به خواب رفتم. ده که معمولا میخوابیدم، شروع کردم به قرائت قران. ده و نیم بود که آماده خواب شدم. یادم هم نمیآید که آیه آخر سوره کهف را خواندم و یا از دست دادند.
در هر صورت نماز صبح را خواندم و از حسینیه بیرون زدم. در حیاط که قدم میزدم یاد مهدی کردم. یاد اردوی ورودی که آمدم بیدارش کردم و با هم برای نماز صبح رفتیم حرم. ای کاش مهدی بود. ای کاش برای نماز صبح میرفتیم حرم. صدای قرآن میآید. یک تکه ساقه طلایی میگذارم به دهان و آرام خیسش میکنم. ای کاش مهدی بود. بیست و چند سالم شده. خیلیها آمدند و رفتند. نمیدانم چه شد که مهدی آمد و ماند. چند سال میشود؟! نمیدانم. بیش از ده سال. از آن روز که سرما خورده بود و بغلش کردم. بعد هم خندید و گفت هر چه از دوست رسد نیکوست شش هفت سال میگذرد. از آن روزی که بیدارش کردم و با هم برای نماز صبح رفتیم حرم شش سالی میگذرد.
صدای قرآن میآید. صدای قرآن میآید. بهتر میبود که اتاق خالی میبود و صدای قرآن من هم میآمد. اتاق خالی نیست. یا باید بروم بیرون و یا باید بدون صدا قرآن بخوانم. ای کاش مهدی بود و جایی بود تا بر آن تکیه کنم. بیرون رفتن سخت است. پس همین جا قرآن را میگشایم.
دوازدهم خرداد یکهزار و چهارصد و دو
نشستهام در رواق نجمه خاتون. معاد شناسی را گذاشتهام جلویم و گهگاهی هم فی ما بینش میخوابم.
همان مسئله همیشگی هنوز هم پا برجاست. حجاب فی ما بین انسان و خدا شیطان است. شیطان هم از آتش است. حالا هر چه شیطان نقش پررنگ تری داشته باشد حجاب قویتر است و پر آتشتر. اگر پرده کنار برود و حقایق نمایان گردد با آتش روبرو خواهیم شد.
یک نتیجه اینکه وقتی حجابی فی ما بین بنده و حقیقت است، برای بازگشت و هدایت بنده نیاز به نوری قوی است. نوری که از حجاب عبور کند. نفسی قوی یا نفسی حق یا معجزهای نجات بخش.
او را که حجابش قوی است را بگوییم که نماز بخوان و روزه بگیر، کاری از پیش نمیرود.
گاهی اوقات هم که حجاب قوی میشود، خود پیغمبر هم که بیاید کاری از پیش نمیرود. حجاب به حد اعلی رسیده، بر دلهایشان مهر زده شده. آنها نخواهند فهمید.
اما مسئله دوم و همان مسئله اصلی همانی است که باید باشد. حجاب هم از خداست. خواست خداست. بنده که از خود چیزی ندارد. بگذریم.
گاهی دستم را میگذارم روی پایم تا انگشتری را که دیشب خریدهام تماشا کنم. در این میان چشمم میافتد به رد باقی مانده از یک زخم در انگشت اشاره دست راستم. همان دست که انگشترم را به انگشتش میکنم. پیشتر این ردها باقی نمیماندند. این یعنی پیمانه عمر من هم دارد پر میشود. فرصت دارد تمام میشود. وه که باقیاش هم چه زود خواهد گذشت. حسرت تمام وجودم را فرا خواهد گرفت.
دیشب انگشتر را از فروشگاه داخل حرم خریدم. نوشته بود سنگ های متبرک دارد. من که خیلی بشناس نیستم. فروشنده میگفت که عقیق یمن است. رنگش خیلی تیره است. تقریبا مشکی. نوشته هم که ندارد. آن یکی که سفید بود هم قشنگ بود. نوشته هم داشت. ولی سطحش صاف بود. این یکی کمی انحنا دارد و گرد است. فکر کردم که بهتر باشد همین را بخرم. یک میلیوم تومان. فروشنده میگفت بیرون بخواهی بخری بیشتر از این است. من که بشناس نیستم. قیمتی هم ندارم. خریدم برای رضای خدا. ان شاالله که راضی باشد. نمیدانم. شاید اگر کمک به نیازمندان میکردم راضی تر میبود.
جمعه است. این آخر هفته را خانه نرفتم. بلیت قطار نگرفته بودم و کلی هزینهام میشد. قصد ده روزه هم کرده بودم. اگر میرفتم هفتهٔ بعد را باید شکسته میخواندم. این جوری بهتر شد. میروم و میآیم و دوباره قصد ده روز میکنم.
جمعه است. رفتم نماز جمعه. هفته بعد چهارده خرداد است. امروز قم پر از سبز پوشان سپاه بود. بیشترشان دانشجویان دانشگاه افسری امیر المومنین اصفهان بودند. راهی تهراناند و حرم آقای خمینی. هنگام خطبه یکی شان سمت چپم نشسته بود. خطبهٔ اول که تمام شد از جایش پا شد. یکی دیگرشان امد و اجازه گرفت و نشست. ابتدا نفهمیدم ولی بعدتر حدس زدم که برای من آمد. آمد که کنارم بنشیند. چشمش را گرفته بودم! بعد از نماز اول دست دادیم. بعد از نماز عصر هم دست دادیم. خواست خداحافظی کند که دوباره دست دراز کردم. دوباره دست دادیم. فوراً خم شدم و بوسیدم دستش را. نظامی باید زرنگ باشد. به موقع دستش را پس بکشد. ولی نبود. ضعیف عمل کرد. شکست خورد. من پیروز شدم. دستش را بوسیدم. تنها کاری که توتنست بکند بوسیدنم از پشت بود. حوالی گردن. بعد هم پا شد و رفت و دیگر ندیدمش. بعضی را که آدم میبیند فکر میکند که نمایندهٔ پیغمبر بل نمایندهٔ خود خدا روی زمیناند. این یکی هم یکی از آنها بود.
اولی زرنگ تر بود. میدانست نمیتواند دستش را پس بکشد. فرار کرده بود که این چنین مغلوب نشود. نمیدانم. شاید هم اصلاً دست اولی را نمیبوسیدم. دومی فرق میکرد. اولی هم خوب بود. ولی دومی چیز دیگری بود. چشمم را گرفته بود. ترشی نخورد خوب چیزی میشود. چهرهاش را البته حالا که مینویسم فراموش کردهام. ۳۰ سال دیگر اگر زنده باشم سرداری چیزی میشود. ولی من نمیتوانم بشناسمش. نه اسمش را میدانم و نه چهرهاش. شاید هم زود تر شهید بشود. نمیدانم. توکلت علی الله.
از این افسران جوان در یگان شرق هم داریم. به درد نمیخورند. ارزش بوسیدن ندارند ترشی بخورند یا نه چیزی نمیشوند. عاقبت میشوند یکی مثل سرهنگ خودمان. ولی این یکی خوب چیزی بود. چشمم را گرفت. کاش میشد با خودم میبردمش. میترسم در سپاه حیف شود. آخر بعضی میگویند سپاه جای خوبی نیست. فساد زیاد است. حق مردم را میخورند و از این دست چیزها.
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است. دمپایی را که برایتان گفته بودم که نیاوردهام. دمپاییهایمان مشا بودند. اما گویی باید تجدید نظری دهم. اینها اصلاً راضی نیستند کسی دمپایی شان را بپوشد. من میپوشم ولی! همچنان راضی نیستند. زورم میآید دمپایی بخرم. نه به خاطر پولش. به خاطر دمپایی بودنش. تصمیم گرفتم این بار برای حمام کردن با کتانی خودم بروم. بعد پا برهنه حمام کنم. در عوض آن موقعهایی هم که دمپاییشان را پوشیدم برایشان خیرات میدهم. چارهٔ دیگری نیست.
ناخنهایم آرام آرام بلند شدند. تا هفته آینده غیر قابل تحمل خواهند شد. ولی چارهای نیست. راضی نیستند دیگر. من هم که زورم میآید ناخنگیر بخرم. شاید خوب باشد یاد بگیرم ناخنهایم را بجوم. این جوری قابل تحملتر میشوند.
به میلاد گفتم بلیت قطار بخرد. خرید. رفت و برگشت شد نوزده هزار تومان. رفتنی تا قطار پیاده میروم. تهران هم که رسیدم یک مترو و یک اتوبوس. برگشت هم میگویم بابا برساندم و پیاده هم که شدم بقیهاش را پیاده میروم دوباره. نمیدانم. اگر دیر بود شاید ماشین بگیرم.
یک عطر حرم هم خریدم. نه عطر حرم البته. عطر حرم حضرت معصومه که با عطر حرم متفاوت است. رایحه خوشی دارد ولی بویش زود تمام میشود. یک اسپری تقریبا کوچک شصت و چهار هزار و هشتصد تومانی.
خرجم بالا رفته. دیگر شارژر نمیخرم. همین ۵ ولتی را استفاده میکنم. منتها کابل شارژ هم ندارم. باید از مال مامان استفاده کنم. اگر راضی نباشد؟! نمیدانم. میتوانم یک کابل بخرم! پت شدهام و یک مت کم دارم.
مامان سپرده که چیزی نخرم. گفته گز داریم. من هم احترام میگذارم و سوهان نمیخرم. ولی در حرم ادویه جاتی میفروشند که ادعا میکنند در باغات حضرت معصومه کشت میشود. ایده جالبی است. از آنها خواهم خرید. نمکی فلفلی شکر قهوه ای هم دارد. حتماً میخرم!
حسینیه را تعطیل کردهاند. تعطیل که نکردهاند. ورود ما را ممنوع کردهاند. تعدادی دختر آمدهاند اردو. در خوابگاه نماز میخوانیم. چپیه ام را به عنوان عمامه میبندم به سرم. مثل همیشه. یکی دو نفری هم اقتدا میکنند. مدتی میشد که کسی ابن کار را نکرده بود. شاید چهار پنج سال. البته تذکرشان دادم که مخارجم گیر و گور دارد. باز هم اقتدا کردند. گفتم که صداقت و عدالتم هم گیر و گور دارد. اما باز اقتدا کردند. این جماعت فکر میکنند که هر که عمامه ببندد از پیغمبران است.
هجدهم خرداد یکهزار و چهارصد و دو ساعت شانزده و سی و هفت دقیقه
بلیت قطار گرفتم برای ساعت شش و سی بعد از ظهر.
اتوبوس سازمانی ساعت پنج سوارمان میکند. به مقصد حرم. جلوی باب الکرامه میسپاردمان به حضرت و باب الکرامه هم به اندازهٔ کافی نزدیک است به راه آهن. حکماً باید با اتوبوس سازمانی بروم. ولی نمی روم. ساعت سه نشسته بودم روی تخت. در به صدا در امد. یکی از ولایتیها آمد و بار و بندیلش را گذاشت اتاقمان و راهی حرم شد. در این میان اجازهای هم گرفت. چه میگفتمش؟! اذنش دادم. دورهشان تمام شد و خوابگاهشان را تحویل دادند. خواسته که برود و از فاطمهمان وداع کند. قرار هم شد که حوالی پنج و سی بیاید و بار و بندیلش را ببرد.
حالا من مانده ام و ترس دیر امدن این رفیق ولایتی و جا ماندن از قطار.
حالا میفهمم که چرا نباید از کسی چیزی بخواهم که ممکن است چه اندازه او را به زحمت بیاندازم.
بیست و سوم خرداد یکهزار و چهارصد و دو
دوره دارد نفس های آخرش را میکشد. اگرچه وانمود میکند که نیمی از راه باقی است اما دقیقتر که نگاه میکنم پنج قسمت از هفت قسمتش گذشته است.
ده یازده ماه پاسداری دادم که مبادا کسی جرئتی بیابد تا حرفی بزند. حالا هم تا چند روز دیگر باید بروم و شاید بقیهاش را هم پاسداری بدهم که مبادا کسی جرئت یابد تا حرفی بزند.
و این یعنی حالا پشیمانم که چرا دوره را آمدم و اجازه دادم منتی بماند از عقیدتی بر سرم که شاید فردا روزی بتواند حرفی بزند:
یک ماه فرستادیمت رفتی عشق و حال کردی!
بماند که در همان سگدانی خودمان بعضیها که خوب خیس میکنند خیلی آسانتر از همین دورهای که ما را فرستادند خدمت میکنند.
آدم باید لقمه اندازهٔ دهانش بردارد. گفتندمان که قرآن حفظ کنیم. نیم جزء به اجبار و نیمی دیگر برای مرخصی بیشتر. نیم جزءم را زود حفظ کردم و نیم دوم را شروع کردم. روز امتحان استاد آیه ای از صفحه ۱۱ را خواند. حس کردم آیه برای اولین بار نازل شده است!
هر روز مرغ و گوشت میخوریم. هم ناهار و هم شام. یاد ندارم در این حدود بیست روز وعدهای خالی از مرغ و گوشت خورده باشیم. به استثنای صبحانه که اگر آن هم قرار بود گوشت حیوان بخوریم، دیگر باید درِ آشپزخانه را گل میگرفتیم.
دیشب نماز مغرب را در حرم خواندم. بعد رفیقم را پیچاندم و رفتم یک شیرمال خوردم برای شام عوض جوجهٔ مجتمع. کمی بزرگ بود و شاید نباید همهاش را میخوردم. اما به هر حال از جوجه بهتر بود. ناهار را هم پیچانده بودم و یواشکی خوابیده بودم که مبادا کسی متوجه شود. حالا هم باید فکری کنم برای ناهار امروز.
دیروز دست از حفظ برداشتم. پیاده رفتم حرم و عوض حفظ دو جلسه از مقدمات اسفار سید محسن را مطالعه کردم. پیشتر مطالعه کرده بودم اما خیلی از مطالب از یادم رفته بود. اضافه کنم که امروز هم اگر دوباره مطالعه کنم برایم تازگی خواهد داشت. نگویم که این تازگی از افق بالای مطالب است یا از دقت کم نگارنده (خودم را میگویم).
موردی که قابل ذکر است عدم اشنایی نویسنده (خودم را میگویم) با تعدادی از موضوعات و اصطلاحات ساده و بسیط است که مطالعه را دشوار ساخته بود. حتی نمیدانم این مطالب را باید در عرفان نظری به دنبالش بگردم و یا عرفان عملی. ولی به خاطرم میآید که کتاب های دکتر یثربی شاید چاره گشا باشند. یادم باشد امروز سری به بوستان کتاب بزنم.
بیست و نهم خرداد یکهزار و چهارصد و دو
خودم را عادت داده ام که در کتابم چیزی ننویسم، یادداشتی نگذارم و نوشتههایش را با ماژیک علامت گذار رنگی نکنم. که اگر روزی کتابم را به امانت به کسی دادم تا مطالعه کند، کتاب را بدون پیش زمینهای که یادداشت های من برایش ایجاد کرده بخواند.
حالا بیست و چند سالم شده و به جز تعدادی محدود که تعدادشان از انگشتان یکدست متجاوز نیست، کتابی به کسی امانت ندادهام.
من ماندهام و تعداد زیادی کتاب که خوانده شدهاند و قسمتهایی که برایم مهم بودهاند مشخص نشدهاند. بعضی از آنها ارزش مطالعه مجدد را ندارند اما با این حال حاوی گزارههای بسیار مفیدی بودهاند که در حجم زیاد صفحات کتاب گم شدهاند.
بعلاوه که وسواسی هم دارم که مبادا مطلب مهمی را علامت نگذارم و یا مطلبی کم اهمیت را علامت بگذارم. حالا اگر یک ماژیک علامت گذار را با خود همراه کرده، هرچه را که مفید یافتم علامت بگذارم، هم از شر این وسواس خلاص میشوم و هم بازگشت دوباره به کتاب را برای خود سهل میسازم. یادم باشد یک ماژیک علامت گذار را به لیست خریدم اضافه کنم، اگر چه باید در خانه داشته باشم.
اهمیت این روش هنگامی افزون میگردد که کتابی که مطالعه میشود نه کتابی قلمی بلکه حاصل تحریر جلسات درس و سخنرانی باشد. واضح است که خطیب در خطابه موضوعاتی را متذکر میگردد که بی شک اگر قرار بود خود کتابی را تحریر کند، بسیاری از آنها حذف میشدند اما آن کس که صوتها را به متن تبدیل میکند، برای پرهیز از تحریف و همچنین احترام، همهٔ مطالب را میآورد و از حذف هر موضوعی هرچند اضافه پرهیز میکند. نتیجه آن که در هنگام مطالعه این چنین کتابهایی، اهمیت استفاده از ماژیک علامت گذار افرایش مییابد.
که اگر استفاده نکنی، نتیجه آن میشود که تعداد زیادی کتاب مطالعه کردهای و هیچ چیز گیرت نیامده. البته دقیقتر که بنگریم نه این که چیزی گیرت نیامده باشد. چرا که هر چه که بخوانی در روحت اثر میگذارد اما چیزی برایت نمیماند که بدرد دیگری بخورد که بازهم اگر دقیقتر بنگریم نه این باشد که هیچ نداشته باشی که به درد مردم بخورد بلکه همان روح سالم پارهای از اوقات بلکه اکثر اوقات بسیار مفیدتر است از انبوهی از مطالبی که بعضی برای مردم میگویند.
سیام خرداد یکهزار و چهارصد و دو
ساعت نه است و آخرین جلسه با استاد صیاف به پایان رسید.
پایان جلسه وقتی استاد درخواست کردند که نکاتی مثبت و منفی را به عنوان بازخورد ذکر کنیم بلکه دورههای آتی هر چه بهتر برگزار شود یادم آمد نوشتهٔ امیرخانی را در سرلوحه ها که:
نظام های آموزشی برای متوسطها طراحی میشوند.
اگر چه مطالب خوبی در جلسات مطرح شد اما هیچ نتوانستم با استاد و کلاس رابطه برقرار کنم و این باز میگردد به نوع نگاه متفاوت من با سایرین که آمده بودند تا از استاد صیاف دانا مطلب یاد بگیرند و در زندگی به کار ببندند.
سفرنامهٔ قم را در سه قسمت منتشر کردهام. دیدن سایر قسمتها:
سفرنامهٔ قم
سفرنامهٔ قم (۲)
نوشته شده در شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.