شیرین؛ کوتاه اما عاشقانه، داستانی که دوستش دارم

دسته‌بندی: داستان کوتاه

 آیدین و عشقش

Image by Freepik

مثل بقیه بود. آرام می‌رفت، آرام می‌آمد. سرش به کار خودش بود. چند بار سعی کردم چند کلمه‌ای حرف بزنیم که با اشارهٔ سر جوابم را داد و رفت. چند سالی از من کوچک‌تر بود.

یکی دو ماه که گذشت انگار که یخش آب شده باشد، وقتی توی راه پله یا کوچه رو به رو می‌شدیم سلامی می‌داد و البته باز هم سریع می‌گذشت. خوش نداشت برایش حرف درست کنند که دختر حسین آقا هم …

این جا این جور است. کافی است یکی ببیند که دختر فلان دارد با پسر بهمان صحبت می‌کند. هزار جور حرف ناسزا در می‌آورند.

بیش‌تر که گذشت دستم آمد که آن اندازه که به چشم می‌آید آرام و بی سر صدا نیست. شیطنت‌های خودش را داشت. کافی بود وقت رفتن به مدرسه دنبالش می‌کردی تا ببینی که وقتی با دوستانش یکی می‌شوند چه مسخرگی‌ها که نمی‌کنند.

درسش خوب نبود. این را مادرش به مادرم گفت. ناراحت بود که اگر مهدیه این جور پیش برود دیپلمش را هم نمی‌تواند بگیرد. می‌گفت این روزها خیلی زشت است کسی دیپلم نداشته باشد. بچه‌های مردم همه دانشگاه می‌روند. بدبختی ما را ببین که دخترمان دیپلم هم نمی‌تواند بگیرد. می‌گفت فردا که خواستگاری بیاید وقتی بفهمد که مهدیه نتوانسته دیپلمش را بگیرد پا پس می‌کشد. خیال می‌کرد چون دیپلم داشته بابای مهدیه از او خوشش آمد و او را گرفت.

من خانه بودم وقتی مامانش اینها را به مامانم می‌گفت. من بعد از ظهرها همیشه خانه هستم. مامان در را که بست رو کرد به من:

توی درسا کمکش می‌کنی؟ گناه داره دختر بیچاره! کسی رو نداره بهش کمک کنه توی درسا. وضع مالیشون رو هم که می‌بینی.

و حالا من بیچاره را باید می‌دیدی که چه اندازه از عصبانیت قرمز شده بودم. این کار همیشگی مامان من است. اگر زن بیوهٔ همسایه بیاید و بگوید:

سلام مریم خانم. آخر هفته می‌خوام برم بورکینافاسو. اما تنهام. بچه‌هام همه رفتن سر خونه زندگیشون نمی‌دونم باید چی کار کنم؟!

مامان به من می‌گوید:

آیدین باهاش میری؟ گناه داره پیر زن تنها! کسی رو نداره بیچاره!

بیشتر از این لجم می‌گیرد که همیشه می‌گوید:

تو که کاری نداری! بی‌کار نشستی خونه. برو کمکش کن حداقل یه ثوابی ببری!

تا گفت که برو و کمکش کن مهدیه را در درس‌هایش، جوابش دادم:

می‌بینی که مامان کار دارم. بیکار که نیستم. بله اگه بیکار بیودم حق با شما بود.

از کی تا حالا بازی کردن با کامپیوتر و فیلم دیدن و کتاب قصه خوندن شده کار؟ آخرش منو دق میدی با این کارات آیدین!

حرفی نزدم. وقتی بابا آمد رو کرد به بابا:

این پسرت همیشه اینجا خوابه. وقتی هم که بیداره همّش داره بازی می‌کنه. امروز اکرم خانم آمده بود. به آیدین میگم که برو مهدیه رو توی درسهایش کمک کن. میگه کار دارم.

بابا عصبانی شد:

راست میگه دیگه. می‌خوای پسر جوونتو بفرستی خونهٔ مردم با دختر مردم بشینن سر یه میز. یه بار این کار رو کردی همه‌مون بدبخت شدیم. کوتاه بیا زن!

بابا و مامان که ازدواج کردند، خاله هانیه سال آخر مدرسه بود. کنکور داشت. همین شد که مامان از عمو احسان خواست که بیاید خانهٔ ما و خاله هانیه را در درس‌هایش کمک کند. من که آن موقع نبودم ولی بابا می‌گوید که از همان اول مخالف بوده ولی عمو احسان قبول می‌کند. مدتی عمو خاله را در درس‌هایش کمک می‌کرد تا وقتی که این دو تا به هم دل می‌بندند و بعدش هم بادا بادا مبارک بادا ...

من از همان موقعی که چیزی خاطرم است این دو تا با هم اختلاف داشتند. اصلاً عمو و خاله نوع نگاهشان با هم متفاوت است. خیلی با هم فرق می‌کنند. نمی‌دانم که از چه چیز هم خوششان آمده بود که با هم ازدواج کردند. حالا هم بعد از بیست و چند سال زندگی و داشتن دو تا بچه هنوز گاهی خاله قهر می‌کند و خانه و زندگی‌اش را رها می‌کند و می‌رود خانهٔ مامان بزرگ و بابا همهٔ این‌ها را از چشم مامان می‌بیند.

اصلاً از همان موقعی که خاله برای اولین بار خانه‌اش را رها کرد و رفت پیش مامان‌بزرگ، مامان بزرگ له شد. حالا این قدری شکسته شده که خودش به سختی کارهای خودش را انجام می‌دهد. وقت‌هایی که خاله هانیه قهر می‌کند و می‌رود پیش مامان بزرگ خیالمان راحت است. اما وقتی که خاله سر خانه زندگی خودش است مجبوریم نوبتی یکی را بفرستیم تا پیش مامان بزرگ بخوابد که تنها نباشد.

ساعت سه بعد از ظهر بود که لباسم رو پوشیدم و به مامان گفتم که می‌روم تا نسکافه بخرم.

غروب دارم میرم فروشگاه. خودم برات می‌خرم.

غروب؟ من الان می‌خوام بعد تو میگی غروب می‌خرم برات؟

باشه باشه! اصلاً غلط کردم. برو بخر.

جوابش را ندادم. در اتاق را داشتم می‌بستم که پرسید:

پول داری؟

همان طور که در را می‌بستم گفتم آره و رفتم.

یک بسته خریدم. این قدری اعصابم خراب بود که نفهمیدم هر ساشه چه قدر برایم آب خورد. یک بستهٔ بیست تایی خریدم. شاید هم سی تایی بود. رسید کارتخوان را هم نگرفتم. پیامکش هم نیامد. مهم هم نیست. این روزها هرچه بیشتر حساب و کتاب کنی زودتر کم می‌آوری.

رسیدم خانه. زنگ زدم. کلاً یک کلید داریم. همیشه نفر آخر باید کلید را با خودش ببرد! مامان حاضر نیست پول اضافه به چیزی بدهد. می‌گوید یک کلید برایمان کافی است. چرا هزینه بیشتر کنیم برای چیزی که لازم نیست؟ چهار روز دیگر مدیر دوباره به سرش می‌زند که قفل را عوض کند. آن موقع باید دوباره چهار تا کلید بسازیم!

مامان در را باز کرد. سلامی بی‌تفاوت کردم و نسکافه را گذاشتم روی میز آشپزخانه و رفتم سمت اتاقم که لباس عوض کنم. وقتی رسیدم به اتاق نزدیک بود پس بیفتم. صندلی میزناهار خوری‌مان را آورده بودند گذاشته بودند توی اتاق من کنار صندلی خودم و حالا مهدیه روی آن نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و سلامی کرد و سرش را پایین انداخت.

با عصبانیت رفتم بیرون و به مامان گفتم:

این دختره این جا چی می‌خواد؟

برو بشین یه کم کمکش کن. مامانش گفت که چند تا سؤال داره. فردا امتحان داره. خیلی طول نمی‌کشه. زود میره.

وقتی دوباره برگشتم توی اتاق سرش را بلند نکرد. فقط سعی کرد خودش را جمع و جور کند. نشستم کنارش. دو سه تا برگه آ چهار سؤال فیزیک گذاشته بود روی میز و خیره شده بود به آنها. دختر مردم مقصر نبود. هر چه بود تقصیر مامان خودم بود.

بفرمایید! من در خدمتم.

با انگشت یکی از سؤال‌ها را نشانم داد.

ناخن‌های کوتاه و مرتبی داشت. لاک هم نزده بود. شاید اگر ناخن‌های کوتاه و مرتب نداشت سؤالش را حل نمی‌کردم.

بلند شدم و از داخل قفسه چند تا کاغذ یک رو سفید پیدا کردم و آوردم که برایش توضیح بدهم.

تمام که شد پرسیدم:

دیگه کدوم رو مشکل داری؟

آرام جواب داد:

همهٔ اونهایی که کنارش با خودکار قرمز علامت زدم.

تقریباً همهٔ سؤال‌ها را علامت زده بود! چهار پنج تای دیگر که برایش حل کردم شد یک ساعت. خواستم یکی دیگر را شروع کنم که گفت:

دستتون درد نکنه. کافیه. کلی اذیت شدید.

پا شد که برود. من هم پا شدم. قبل از این که از اتاق بیرون بره برگشت سمتم و گفت:

مامانتون در اتاقمون رو زد و گفت که شما آماده‌اید. زودتر بیام خونه‌تون که سؤال‌هام رو بپرسم. بعدش هم هر چی به مامانم گفتم که نمیرم قبول نکرد. مجبور شدم. تقصیر من نبود. ببخشید اذیت‌تون کردم.

این رو که گفت خجالت کشیدم! داشت می‌رفت که صداش کردم:

خانومِ مِ مِ‌ مَ‌مَ‌مَهدیه!

برگشت رو به من. چیز دیگری نگفتم. خیره شده بودم بهش. وقتی فهمید دارم نگاهش می‌کنم سرش را انداخت پایین. بعدش هم یک خداحافظی کرد و رفت.

روی صندلی نشسته بودم که مامان یک فنجان نسکافه برایم آورد:

الان اتفاقی افتاد؟ حالا می‌تونی هر چقدر دلت می‌خواد بازی کنی.

بازی؟!

راستی یادت نره که شلوارت رو در بیاری!

نسکافه را نخوردم. همان جور رهایش کردم و خودم را پهن کف اتاق کردم.

چند بار دیگر هم آمد. یک بار هم اکرم خانم برای تشکر یک بشقاب سفالی برایمان هدیه آورد. مامان می‌گفت:

ببین آیدین! اکرم خانم برایت بشقاب خریده!

اما من نفهمیدم که بشقاب به چه کارم می‌آید؟ ترجیح می‌دادم بشقاب را همان جور با جعبه‌اش بگذارد که بعد از ازدواج ببرم خانهٔ خودم. اما فوراً بشقاب را از جعبه در آورد و گذاشت توی ویترینی که ظرف‌هایش را در آن می‌چیند!

دیروز هم مهدیه آمده بود. امروز امتحان ریاضی داشت. ریاضی‌ام به اندازهٔ فیزیک خوب نیست. مهدیه اصلاً حوصله نداشت. هر چه برایش توضیح می‌دادم یاد نمی‌گرفت. نمی‌فهمیدم مشکل از ریاضی ضعیف من است یا از مهدیه. انگار که حواسش جای دیگری بود.

بابا راست می‌گفت. این دو نفری پشت میز نشستن‌ها کار خودش را کرده بود. دلمان به هم گره خورده بود.

موقع رفتن صدایم کرد:

آیدین!؟

جانم؟! چیزی شده؟

من خیلی دوسِت دارم!

اولین بار بود چنین چیزی می‌شنیدم. باید چه کار می‌کردم؟ خودم را می‌گرفتم و جوابش را نمی‌دادم؟ یا مثلاً می‌توانستم خیلی رسمی تشکر کنم و بگم که نظر لطفتونه! اما چرا؟ من هم دوسش داشتم. حالا که مهدیه خطر کرده بود و این جمله را گفته بود دلیلی نداشت بخواهم ناز کنم:

منم خیلی دوسِت دارم!

میشه یه لحظه چشاتو ببندی؟! از روی صندلی هم بلند نشو!

چرا؟ چیزی شده؟

میشه؟!

باشه!

آمد و کنار صندلی‌ام ایستاد:

مشتتو باز کن.

باز کردم و چیزی گذاشت در دستم. نفهمیدم که چه است. گفت:

این را پیش خودت نگه‌دار!

چشمم را که باز کردم، دیدم انگشتر نقرهٔ فیرزه‌اش را گذاشته است توی دستم:

چه کار کنم این انگشتر را ؟ یک این که زنانه است. دو این که زنانه هم نباشد انگشتم نمی‌رود. نگه‌دار برای خودت! توی دست خودت قشنگه!

راست می‌گفتم. توی دست خودش قشنگ بود. دست‌های سفید و ظریفش، ناخن‌های کوتاهش، و انگشتر فیروزه‌ای که در دست راستش می‌کرد.

جواب داد:

من هم نگفتم دستت کن. نگه‌دار! روزی شاید به کارت آمد.

انگشتر سلیمانه مگه؟ به چه کارم می‌آد؟

حالا نگه‌دار! من باید برم ، خداحافظ!

خواستم بلند شوم که اجازه نداد:

نههههه!

همین طور رو به دیوار و پشت به مهدیه نشسته بودم که گفت:

مراقب خودت باش!

و رفت.

آن شب نوبت من بود که بروم پیش مامان‌بزرگ. مهدیه که رفت من هم پشتش لباسم را پوشیدم که بروم خانهٔ‌ مامان بزرگ. صد بار گفتیمش که وسایلش را جمع کند بیاید با ما زندگی کند. اما حرف گوش نمی‌کند. می‌گوید که خانهٔ خودش راحت‌تر است. نمی‌فهمد که این جوری ما ناراحتیم.

مامان شام درست کرده بود. اندازه دو نفر ریخت داخل یکی از این ظرف‌های در دار. از این‌ها که پنج سایز متفاوت دارد. ریخت داخل سایز متوسط. همان که دو تا کوچکتر از آن و دو تا هم بزرگتر از آن هم هست. یکی بزرگترش را قبلاً گم کرده بودم و کلی عصبانی شده بود که ظرف‌های ۵تایی اش را ناقص کرده‌ام. حالا دیگر برایش مهم نیست. همیشه همین جوری است. اولین مرتبه دردش بیشتر است. کم‌کم جا باز می‌کند... من هم گوشی و لب‌تاب و یکی دو تا کتاب را ریختم توی کوله‌ام و سوئیچ مامان را گرفتم و راه افتادم. مامان گفت که نان هم خودم بخرم. تأکید کرد که سنگک بخرم که سالم‌تر است. اما مامان بزرگ تافتون دوست دارد. با سنگک که بروم و سلام کنم جواب سلامم را نمی‌دهد! تا ۲۴ ساعت هم حرف نمی‌زند. حوصله ناز کردن یک پیرزن را ندارم حتی اگر مامان‌بزرگم باشد. برای همین تافتون می‌خرم. هر چه هم زیاد بیاید می‌گذارم سر کوچه که لو نرویم! تا حالا هم خدا را شکر کسی نفهمیده است.

کتلتی که مامان درست کرده بود را با نان لواشی که من خریدم خوردیم. تافتونی شلوغ بود. در عوضش رفتم لواشی و از این نان‌هایی که مجید شاطر بسته بندی می‌کند خریدم. حوصلهٔ ماندن در صف را نداشتم. امان از صف! یادم می‌آید یک بار که ۱۱-۱۲ ساله بودم مامان من را فرستاد که ۱۰ تا لواش بخرم. پنجشنبه صبحی بود. دو سه ساعت توی صف ماندم و نوبتم نشد. آخر مامان آمد دنبالم و نان نخریده آمدیم خانه. اصرار کردم که:

مامان من که این همه واستادم، دیگه داره نوبتم میشه. تو برو من هم نون می‌خرم میام.

نه فدات بشم! نون نمیخوایم اصلاً. برنج می‌خوریم.

خوب این زودتر می‌گفتی مامان!

شام را که خوردیم مامان بزرگ رفت تا بخوابد. هنوز مثل همان قدیم‌ها زندگی می‌کند. زود بیدار می‌شود. زود می‌خوابد. من هم انگشتر مهدیه را کردم توی انگشت کوچک دست راستم. به زور جا رفت. اما عیبی ندارد. دردش برای همین بار اول است. کم‌کم جا باز می‌کند! دراز کشیدم و تا صبح به سقف اتاق چشم دوختم:

کاش مهدیه هم بود!

با خودم فکر می‌کردم که چه هدیه‌ای برایش بخرم در عوض انگشتری فیروزه! هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید.

صبح که شد، ساعت نه بود انگار که زنگ خانه زده شد. تازه خوابم برده بود که با صدای زنگ بیدار شدم. مامان‌بزرگ کشان کشان خودش را رساند پشت در:

کیه؟

هانیه‌ام مامان! در رو باز کن!

هانیه؟ مامان؟ هانیه نداشتم که؟ من سه تا دختر دارم: فاطمه، زهرا، شهلا! هانیه کیه؟

در رو باز کن مامان تو رو خدا! هوا سرده! تو چهار تا دختر داری!

بدو خودم را رساندم پشت در:

مامان بزرگ! بذار بیاد تو. گناه داره!

می‌شناسیش؟ زنته؟!

آره! زنمه... بذا بیاد تو برات توضیح می‌دم!

کی زن گرفته بودی تو؟ چرا به من نگفتی؟ عروسی هم گرفتید؟

در را باز کردم که خاله هانیه بیاد داخل. تا خاله وارد حیاط شد مامان بزرگ گفت:

ما‌شا‌الله! چقدرم خوشگله عروسم.

رفت جلو و شروع کرد به بوسیدن خاله.

مامان‌بزرگ همیشه همین جور است! تا خاله را می‌بیند فراموشی‌اش عود می‌کند. دیشب که با هم حرف می‌زدیم از چهار سالگی‌اش تا همین حالا را داشت برایم تعریف می‌کرد که چه کارها کرده! حالا فکر می‌کند هانیه زن من است! نمی‌دانم ما را مسخره کرده است یا چی؟ یک مرتبه هم با مامان رفتند بیمارستان. دکتر معاینه‌اش کرد و چند قلم دارو نوشت اما افاقه نکرد.

یک لحظه یادم افتاد که انگشتر مهدیه هنوز در انگشتم است. از دیشب هنوز درش نیاورده‌ام. یواشکی جوری که کسی نبیند خواستم که از انگشتم در بیاورم. در نمی‌آید اما. بدو می‌روم به سمت مستراح و با هزار جور تف و صابون بالأخره در می‌آورمش. تا من باشم که انگشتر دختر مردم را دستم نکنم.

خاله دوباره خانه زندگیش را رها کرده است! آدم خنده‌اش می‌گیرد به خدا. تا تقی به توقی می‌خورد زندگی‌اش را رها می‌کند و می‌آید اینجا.

با خودم فکر می‌کنم:

نکنه مهدیه‌ام این جوری باشه؟! هر روز بخواد قهر کنه بره خونهٔ باباش؟

به افکارم ادامه می‌دهم:

هنوز هیچ چی معلوم نیست داری به قهر کردن و ول کردنش فکر می‌کنی؟ شاید ازدواجتون نشد!

حالا که خاله آمده خیلی خوب است! می‌توانم پا شوم بروم خانه.

می‌رسم خانه. در کوچه را با طناب بسته‌اند که بسته نشود. تا وارد حیاط می‌شوم با مردی جنگی روبرو می‌شم که یخچالی جنگی را گذاشته است پشتش و پایین می‌آید:

خدا نگهدارت باشه پهلوون!

این رو توی دلم می‌گم و در عالم واقع فقط به یک سلام اکتفا می‌کنم.

خانه‌ٔمان طبقه اول است. می‌رسم جلوی در و دستم رو می‌گذارم روی زنگ:

دیییییییییینگگگگگگگ!

طولی نمی‌کشد که مامان در را باز می‌کند!

با تعجب، سلام نکرده می‌پرسم:

کی داره اساس می‌بره؟

بیا تو برات بگم!

کفش‌هایم رو از پا در می‌آورم و داخل می‌شوم. مامان برایم می‌گوید:

اکرم خانم اینا دارن می‌رن. یه سال‌شون تموم شد، صاحب خونه گفت که خونه‌اش رو می‌خواد. این بدبخت‌ها هم دارن می‌رن جای دیگه!

فوری می‌روم توی اتاق! انگشتر مهدیه را در می‌آورم و می‌گیرم توی دستم.

مامان می‌آید جلوی در. فوری انگشتر را قایم می‌کنم. می‌پرسد:

زود اومدی چرا؟ صبح چیزی خوردی یا نه؟ ما تو رو می‌فرستیم اونجا مراقب مامان‌بزرگ باشی، یکی باید مراقب تو باشه!

خاله هانیه اومد. من هم اومدم.

باز خاله هانیه؟!

بعد از ظهر یکی درمان را می‌کوبد:

تق، تق تق، تق! تق، تق تق، تق! تق، تق تق، تق!

اکرم خانم است که این جوری در می‌زند. همیشه همین شکلی در می‌زند این اکرم خانم. مامان فوری می‌رود و در را باز می‌کند. دو سه دقیقهٔ دیگر فریاد می‌کشد:

آیدین! آیدین! بیا اکرم خانم اومده برای خداحافظی!

به هوای مهدیه بدو خودم رو می‌رسانم دم در. ولی اکرم خانم تنهاست.

سلام آقا آیدین! ببخشید این چند وقت مهدیه خیلی مزاحم‌تون شد! خیلی اذیتتون کردیم. مریم خانم! ان شاالله خدا یه عروس خوب قسمتت کنه. ما رو یادت نره دعوت کنی! نشانی جدیدمان را برایت نوشته‌ام. ان شاالله بیایم لطف‌هاتون رو جبران کنیم! منم برای عروسی مهدیه دعوتتون می‌کنم حتماً. تشریف بیارید.

مامان می‌پرسد:

مبارک باشه! کی هست آقا داماد؟

خواهر زاده‌امه. خیلی وقت بود حرفش بود. مهدیه یه کم مقاومت می‌کرد. پسر ...

دیگه نمی‌شنوم که چی می‌گوید. دستم را می‌گذارم روی جیب شلوارم و فشار می‌دهم. انگشتر را هم با کف دستم و هم با ران‌م احساس می‌کنم! کاش می‌توانستم بیشتر فشار بدهم که پایم رو سوراخ کند ولی زورم نمی‌رسد.

هنوز دستم همان جاست. موقع رفتن اکرم خانم می‌گوید:

راستی مریم خانم. داشت یادم می‌رفت. این مهدیهٔ ما از دیروز انگشترشو گم کرده. انگشتر فیروزه بود دستش می‌کرد. عمه‌اش براش از کربلا آورده بود. نمی‌دونم. شاید هم مشهد بود. نه! آن را که قبل‌تر گم کرده بود. نه گم نکرد. داد به دخترخاله‌اش. این یکی را نمی‌دانم که برایش گرفته بود. هاان یادم آمد. دوستش فاطمه برایش گرفته بود. گفتم شاید دیروز که اومد خونهٔ شما از دستش افتاده باشه. اگه پیداش کردید یه خبر به من بدید!

و من هنوز دستم رو شلوارمه و بیشتر و بیشتر فشار می‌دهم. اکرم خانم می‌رود. مامان هم به من می‌گوید:

خوب بگرد. ببین انگشتر پیدا می‌کنی یا نه؟

چیی؟

هیچ چی ولش کن! خودم می‌گردم همه جا رو!

حالا هفت هشت سالی از آن روزها می‌گذرد. بچهٔ دومم دارد یک سالش تمام می شود. اولی پسر بود. این یکی دختر شد.

نمی‌دانم چه شد که فیل خانمی یاد هندوستان کرد:

غیر من کسی رو دوست داری؟

شیرین بعد از ده سال زندگی مشترک چه وقت این سؤال است؟ دیوونه شدی؟!

اولا که اسمم شیرین نیس...

من دوست دارم شیرین صدات کنم.

فریاد می‌کشد:

یعنی من حق ندارم بدانم کس دیگری را ...

حس می‌کنم ناراحت است از چیزی. سابقه نداشت این شکل صحبت کند. فوراً جوابش را می‌دهم:

چی فکر کردی در مورد من؟ به خدا من همچین آدمی نیستم!

قبل از من چی؟ کسی رو دوست داشتی؟

لال می‌شوم. زل می‌زنم به چشمش. خودش دوباره شروع می‌کند:

معلومه یه خبرایی هست!

دنبال چی می‌گردی؟ چی می‌خوای بدونی؟

همه چی رو!

زشته به خدا جلوی بچه‌ها.

انگار تازه یادش افتاده باشد کسی دیگری هم هست در این خانه. کسانی دیگر البته. مهدیه هم حالا همه چیز را می‌فهمد. روی پای خودش ایستاده و دارد ما را تماشا می‌کند.

می‌گویم:

امروز را از ما بگذر. فردا هر چه بخواهی برایت می‌گویم. بچه‌ها دارند نگاه می‌کنند.

فردا شده است. بعد از ظهر است. تازه رسیده‌ام خانه. در می‌زنم. در را باز می‌کند. رژ زده است و کرم پودر مالیده است. هیچ خوشم نمی‌آید از این لوس بازی‌ها. نه به آن دیروز و نه از این سرخاب سفیداب کردن. توجهی نمی‌کنم:

بچه ها رو آماده کن ببرم خونه مامانم.

من هم بیام؟

بچه‌ای تو مگر؟! گفتم بچه‌ها... تو همین‌جا باش خودم بر می‌گردم خونه.

بچه‌ها را می‌نشانم پشت و به مهدی سفارش می‌کنم که حسابی حواسش به مهدیه باشد.

اولین بچه‌مان که به دنیا آمد و پسر شد شیرین گفت اسم مهدی را دوست دارد. من هم مقاومتی نکردم. اسمش را گذاشتیم مهدی. دومی که دختر شد شیرین گفت چون اولی را خودش انتخاب کرده دومی را من انتخاب کنم. من هم گفتم بگذاریم مهدیه که به مهدی هم می‌آید. شیرین هم قبول کرد. حالا مانده‌ایم که سومی را چه کار کنیم اگر خدا قسمت کند البته ...

آرام می‌رانم. آرام هم که برانی عاقبت می‌رسی و رسیدیم.

در باز است. وارد حیاط می‌شوم. مامان دارد باغچه را آب می‌دهد. مامان و بابا وقتی فرشته فوت کرد و مرا فرستادند خانهٔ بخت، خانهٔ ویلایی گرفتند... بابا می‌گفت دیگر نمی‌تواند در آپارتمان زندگی کند. چند منطقه پایین‌تر گرفتند ولی ویلایی. ما که خیر از کودکی‌مان ندیدیم. حداقل مهدی و مهدیه می‌آیند اینجا کلی کیف می‌کنند. سلامی می‌کنیم. مامان تا مهدی و مهدیه را با آب دهانش خیس نکند ولکن ماجرا نیست. مادربزرگ است دیگر. مرا یاد بی‌بی می‌اندازد. صورتم را تف مالی می‌کرد. بعد با چاردقش خشک می‌کرد! فقط هم به او اجازه می‌دادم این کار را بکند. وقتی حس می‌کردم کس دیگری دارد صورتم را خیس می‌کند فوراً خودم را عقب می‌کشیدم. اما بی‌بی یک چیز دیگر بود. حالا هم مامان انگار دارد همین کار را می‌کند. به مامان می‌گویم:

من و فاطمه باید برویم جایی. بچه‌ها پیش شما بمانند. عیبی ندارد؟

خیلی خوشحال می‌شود:

پس شام هم درست می‌کنم. شب بیاید اینجا.

زحمتتان می‌شود!

شام نیامدید، بچه‌ها را هم نمی‌دهم.

اون عروسکه که مال بچگی‌هامون بود، مهدیه هم خیلی دوسش داره، کجاست؟ می‌آریش برام؟

می‌خوای چی کار عروسک رو؟

حالا بیارش بعداً بهت می‌گم.

دیروز نوه این همسایه روبرویی اومده بود این جا. طفلکی خیلی خوشش اومد از عروسک. دادم برد.

انگار همهٔ دنیا بریزد روی سرم:

عروسک فرشته بود آخر!

چه شده بعد از این همه سال یاد عروسک فرشته افتاده‌ای؟ سال تا سال یاد فرشته نمی‌کنی حالا سراغ عروسکش را می‌گیری؟

کجا زندگی می‌کند این نوهٔ‌ همسایه روبرویی؟

پی عروسک فرشته هستی یا انگشتر مهدیه؟

انگار برق مرا گرفته باشد. مهدی دستم را می‌کشد:

بابا! بابا! برای مهدیه انگشتر خریدی؟ مامان گفت اول براش گوشواره بخریم. میشه ببینم؟ میشه ببینم؟

مامان جوابش را می‌دهد:

حالا نخریدیم! میخوایم بخریم. خواستیم بخریم شما رو هم با خودمون می بریم. باشه آقا مهدی؟ حالا مواظب مهدیه باش.

دستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشاند. انگار دوباره بچه شده‌ام. برایم می‌گوید:

اکرم خانم اینا که رفتن، بعد عروسی مهدیه یه بار داشتم اتاقت رو مرتب می‌کردم که دیدم عروسک فرشته خیلی کثیفه. انداختمش تو ماشین لباسشویی و شستمش. بعد که خشک شد دیدم درزش باز شده. نخ و سوزن آوردم که بدوزمش. دیدم یه انگشتر فیروزه توشه. فهمیدم که دلت پیشش گیر کرده. انگشتر رو پیدا کردی و نخواستی برش گردونی. مهدیه هم که حالا عروسی کرده بود و نمی‌شد کاری کرد. عروسک رو دوختم و انگشتر رو برداشتم و رفتم خونه اکرم اینا. مهدیه داشت بارش رو جمع می‌کرد که برای زندگی با آقاش برن شیراز. انگشتر رو دادم به اکرم خانم. کلی تشکر کرد و مهدیه را صدا زد. مهدیه اومد و اکرم خانم انگشتر را داد دست مهدیه: بیا این هم انگشترت. کجا بود مریم خانم؟ منم جوابشو دادم که آیدین تو اتاقش پیدا کرد. مهدیه اما خوشحال نشد. نفهمیدم چرا. بهم گفت دستمو بیارم جلو. کرد توی انگشتم و گفت یادگاری بمونه پیش خودتون و خداحافظی کرد و رفت. من هم انگشتر رو دوباره آوردم گذاشتم توی عروسک فرشته. درز عروسک رو هم ندوختم که یه موقع نفهمی که فهمیدم.

حالا رسیده‌ایم جلوی کمدش. در یکی از کشوها را باز می‌کند. انگشتر را از لای لباس‌ها پیدا می‌کند و می‌دهد دستم:

عروسک را که می‌خواستم بدهم به بچه انگشتر را در آوردم گذاشتم توی کمدم. حالا می‌خواهی چه کار انگشتر را بعد از این همه سال؟

درست است که حالا تصمیم گرفته‌ام این راز را به شیرین بگویم. اما فقط شیرین. مامان نباید چیزی بفهمد:

بدهم فاطمه دستش کند!

آن وقت بگویی از کجا آوردی این فیروزه را؟

می‌گویم برای مامان بود. داد که بدمش به تو. دروغ هم نمی‌شود تازه. مهدیه داده بود به تو دیگر...

می‌خندد. انگشتر را می‌گذارم توی جیبم. از مهدی و مهدیه خداحافظی می‌کنم. به مامان تأکید می‌کنم که مراقبشان باشد. عصبانی می‌شود:

خودم بلدم کارم را...

سوار ماشین می‌شوم. پیش از آن که روشن کنم ماشین را زنگ می‌زنم به شیرین:

شیرینم! آماده شو بریم بیرون.

کجا؟

آماده شو متوجه می‌شی. دارم راه می‌افتم از خونهٔ مامان اینا. خداحافظ.

مراقب باش!

می‌رسم. تلفن می‌کنم. می‌آید پایین. سوار می‌شود. آرایشش را پاک کرده است:

پاک کردی سرخاب سفیداب را ...

دیده بودی مگر اصلاً؟ برای داخل خانه بود ... برویم بالا؟

نه! وقت زیاد است. کار واجب‌تر داریم حالا. کجا برویم؟

از من می‌پرسی؟

می‌خواهیم چند کلمه‌ای حرف بزنیم دو نفری. کجا خوب است؟

برویم پارک ملت؟ مثل آن روزها؟

برویم. مثل آن روزها ...

انگار نه انگار که دیروز اتفاقی افتاده است. فراموش کرده است یعنی؟ انگشتر را چه کنم؟ همه چیز را برایش خواهم گفت.

می‌رسیم. پارک می‌کنیم. دو تا بستنی می‌خریم. وه که چه اندازه خاطره دارم در این پارک. با شیرین و بی شیرین ...

قدم می‌زنیم و بستنی می‌خوریم. می‌رسیم به دریاچه:

مرغابی‌ها را نگاه کن!

غازند! مرغابی نیستند!

نه! همان که گفتم. مرغابی‌اند.

دختربچه‌ای رقص کنان می‌آید کنارمان:

اردک اند این بی‌چاره‌ها!

هنوز هم فکر می‌کنم که غازند ولی دیگر ادامه نمی‌دهم. می‌خندم. شیرین هم. دختر بچه اما شاد نیست. می‌رود. نمی‌دانم به کجا.

صندلی خالی را نشان شیرین می‌دهم. می‌گوید برویم و روی چمن بنشینیم. مثل این دختر پسرهای ۱۸-۱۹ ساله! چهارزانو می‌نشینیم روبروی هم. خوشحال است. دست‌هایش را می‌آورد جلو. دست‌هایم را می‌آورم جلو. دست‌هایم را می‌گیرد. خوشحال است. یادش نمی‌آید دیروز را. خوشحال است. چادرش می‌افتد از سرش. مهم نیست. روسری‌اش محکم است و مانتویش هم دست کمی از چادرش ندارد. می‌خندد ... نمی‌دانم به چه می‌خندد ... خوشحال است.

چشماتو ببند!

نمی‌پرسد چرا. می‌بندد اما هنوز با دو دستش دو دستم را گرفته است:

می‌شود رها کنی دستانم را؟

نه!

راست را فقط!

دست راستش را شل می‌کند:

راست تو نه! راست من!

دوباره دست چپم را سفت فشار می‌دهد. دست چپش را شل می‌کند اما.

انگشتر فیروزه را در می‌آورم:

حالا دست راستت را بگیر جلو چشمانت.

پس دست تو را با کدام دست بگیرم؟ نگاه نمی‌کنم! قول می‌دهم.

نمی‌شود! باید همین کاری را بکنی که می‌گویم.

همان کاری را می‌کند که خواسته بودم. می‌خندد. شاد است. دیروز را یادش نمی‌آید. معطلش می‌گذارم. فریاد می‌کشد:

بس است دیگر آیدین! چه کار می‌کنی؟ دارم دیوانه می‌شوم ...

صداتو بیار پایین مردم می‌شنوند.

می‌خندد. شاد است. دیروز را به یاد نمی‌آورد.

دست چپش را با دست چپم می‌گیرم. و انگشتر فیروزه را با دست راستم می‌کنم در انگشتش.

از سال‌ها پیش که حلقهٔ ازدواجش را داد به خیریه دیگر موقع انگشتری ندارد. با هیجان دوباره فریاد می‌کشد:

حالا میشه چشمام رو باز کنم؟ طلاست؟ وااای آیدین. من خیلی دوست دارم.

هیچ فکر نمی‌کردم ده سال بعد از ازدواج بتواند مثل یک نو عروس رفتار کند. در فیلم‌ها دیده بودم که این رفتارها فقط برای ماه‌های اول است. اما شیرین ده سال است که همین طور است. انگار نه انگار که ده سال از ازدواجمان می‌گذرد. انگار نه انگار که بچه داریم. آن هم دو تا: مهدی و مهدیه.

اگه قول می‌دی که صداتو بیاری پایین و آبرومونو نبری باز کن.

دستش را از جلو چشمش بر می‌دارد. چشمش به انگشتر قدیمی فیروزه می‌افتد. از انگشتش در می‌آورد و می‌گیرد جلوی صورتش.

خیره می‌شود به چشم‌هایم:

این رو خودم براش خریده بودم! از قم برایش گرفته بودم ... اما بی‌شعور یادگاری مرا داد به کس دیگر!

برای کی؟

مهدیه دیگه!

می‌خندد ... می‌خندد ... می‌خندد ... انگار نه انگار ...

دارم دیوانه می‌شوم. نمی‌فهمم چه شده است. انگار همه همه چیز را می‌دانند. این وسط فقط منم که بی‌خبرم ...

دستاتو بده من تا همه چی رو برات تعریف کنم.

دوباره بچه شده است. دلم می‌خواهد بگویم دیگر سی سالت شده است. بس است این بازی‌ها. چهار روز دیگر باید نوه‌هایمان را بیاوریم پارک. اما خوشحال است. نمی‌شود خوشحالی‌اش را خراب کرد. دستم را می‌آورم جلو. دستانم را می‌گیرد. این بار سفت‌تر از قبل:

من دوست صمیمی مهدیه بودم. وقتی اونها خونه‌شون رو عوض کردند و قرار شد مهدیه با فامیل‌شون ازدواج کنه یه روزی همه چیز رو برام تعریف کرد. همه چیز رو. حتی ماجرای انگشتر رو. به من گفت که باهات ازدواج کنم! منم پرسیدم چه‌جوری؟ برم خواستگاریش؟ گفت کار به این کارا نداشته باشم و خودش ردیف می‌کنه. و بعد میترا خانم که همسایه شما بود و ناظم مدرسه ما رو واسطه می‌کنه که من رو به مامانت معرفی کنه. و این جوری میشه که الان کنار هم نشستیم.

خشک شده‌ام اما شیرین هنوز خنده روی لبانش می‌درخشد:

آیدین من خیلی دوست دارم!

هنوز ازش خبر داری؟

باز هم می‌خندد:

چیه؟ دلت هنوز پیشش گیره؟

نه! همینجوری پرسیدم...

من خیلی دوست دارم ...

جوابی نمی‌دهم. می‌خندد. این بار شیرین‌تر از همیشه. می‌پرسم:

چیزی شده؟

وقتی مهدیه بهت گفت که دوست داره تو هم بهش گفتی که منم دوست دارم اما حالا سکوت می‌کنی؟

باز هم می‌خندد. چاره‌ای نیست. باید جوابش را بدهم:

خودت می‌دونی که دوست دارم. همه چیز رو نباید گفت که!

مهدیه هم می‌دونست ولی بهش گفتی! حالا ولش کن. پاشو بریم شب شد. باید شام بپزم.

مامان گفت شام بریم اونجا.

انگشتر را می‌کند دستش و می‌خندد. انگار نه انگار ...

دسته‌بندی: داستان کوتاه

نوشته شده در جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.