سیبیا اینجا بود؛ پایان خدمت سربازی در هوای شاوشنک
آموزشی کهریزک بودم. پنجشنبه ظهر رهایمان میکردند و پنجشنبه و جمعه را خانه بودیم و شنبه صبح باز میگشتیم به پادگان. پنج روز ماندن در پادگان مرا میآزرد. مرا از هر آنچه که دوست داشتم جدا کرده بودند و انداخته بودند در جایی که تا چشم کار میکرد خاک بود و باز هم خاک.
تمام دورهٔ آموزش را به این امید سپری کردم که بعد از پایان آن بیفتم جایی نزدیک خانه و دوباره به زندگی خود برگردم. روز آخر آموزشی معرفی نامه را که دادند به دستم، همهٔ دنیا بر سرم خراب شد:
ورامین!
ورامین چیزی بود که روی یک برگهٔ کوچک نوشته بودند. من هنوز هم شک دارم که ورامین جزئی از استان تهران باشد. بیشتر بهش میآید که شهرستانی در استان سمنان باشد. خانه که رسیدم اولین کاری که کردم پیدا کردن ورامین در نقشه بود. هر جور که حساب کردم نمیشد هر روز رفت و آمد کرد! اگر چه خیلی از سربازها که خانهٔشان کم از خانهٔ ما از ورامین فاصله نداشت هر روز میرفتند و میآمدند اما من که حوصلهام نمیکشد. هر بار پس از ۱۰-۱۵ روز ماندن در پادگان قصد خانه کردم مسیر خستهام کرد و میان راه خودم را ناسزا گفتم که از خانه چه میخواهی؟!
روزها و ماههای اول به سختی گذشت. تمام فکر و ذهنم به بیرون از پادگان بود. روزها را به امید مرخصی و رهایی از پادگان میگذراندم اما در این دو روز مرخصیها که گاهی هم به یک روز تقلیل مییافت نمیشد به هیچ کاری رسید. نه خیریه میرفتم، نه کار میکردم و نه حتی نان و شیرینی میپختم. رفته رفته با گذشت زمان همهٔ علاقه و سلیقههایم را از دست دادم. بعد از گذشت شش ماه دیگر پادگان شد خانهٔ اول من. دیگر حتی از مرخصیهایم بهره نمیبردم؛ با بیرون کاری نداشتم.
تمام روز در پادگان میگشتم تا یک نفر را بیابم که رستگاری در شاوشنک را دیده باشد و با اشاره کردن به قصهٔ بروکس حال خود را توصیف کنم. طرفه آنکه هیچ کس نبود که آن را دیده باشد و من مجبور میشدم قصهٔ بروکس را برایشان تعریف کنم. و البته آنها هم با نگاهی عاقل اندر سفیه از کنارم میگذشتند.
تمام روزهای پایانی خدمتم را با وحشت تمام شدن خدمت سپری کردم: تمام میشود و مرا از این جا بیرون میکنند؛ بیرونی که هیچ رابطهای با آن ندارم.
یکی دو بار تخس بازی در آوردم که برای مجازات بیشتر نگهم دارند اما فایده نکرد. دست آخر بیرونم کردند:
دیگر ما را با شما کاری نیست! سرباز خوبی بودید! خدا پشت و پناهتان! امیدواریم بیرون از اینجا زندگی خوبی داشته باشید!
مرا از خانهام بیرون کردند و حالا منم و شهری که نمیشناسم.
این نوشتنها که پایان گیرد باید با ضامندارم روی دیوار اتاق بنویسم:
SIBIYĀ WAS HERE
نوشته شده در سهشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.