خاطرات خدمت سربازی؛ صبحونه بخوریم
دستهبندی: خدمت نوشت
صبح ساعت نه بود که امیر حسین آمد داخل آسایشگاه و بلند صدایم زد. تازه سرباز که بودیم جرئت نمیکردیم داخل آسایشگاه حرف بزنیم اما حالا یکی مثل امیرحسین میآید داخل آسایشگاه و صدایش را بلند میکند. من هم بلند داد زدم:
الله
و همزمان از روی تخت بلند شدم که ببینم چه کار دارد. تا از جایم بلند شوم خودش را رسانده بود به انتهای آسایشگاه. پبشتر ما انتهای آسایشگاه را نگاه هم نمیکردیم. یک ماهی تابه دستش گرفته بود:
بیا بریم صبحونه بخوریم!
این یکی را هم نداشتیم! هم سفرگی تازه سرباز و کهنه سرباز؟ فقط شبهایی که غذا سیرمان نمیکرد کهنه سربازها ته ماندهٔ غذایشان را میدادند که تازه سربازها با شکم گرسنه نخوابند!
چند روزی است که حال مهدی خوب نیست. شکمش درد میکند. شاید هم از سینهاش باشد. خودش هم درست نمیداند. دو سه شب پیش نفس هم نمیتوانست بکشد. یکی دو بار از حال رفت. سوار آمبولانسش کردند و رفتند بیمارستان. سرم سوار شد و برگشت پادگان. اما هنوز حالش میزان نیست. همین تخت کناری من دراز کشیده. قبل از این که با امیرحسین بروم یک لقمهٔ بزرگ برای مهدی گرفتم که با دست پس زد. نیمرویی را که جدا کرده بودم دوباره برگرداندم توی ماهی تابه. از توی کمد فلفل برداشتم و با امیرحسین رفتیم جلوی بوفه.
داشتیم میخوردیم که چند نفری هم رسیدند و خودشان را مهمان کردند! امیرحسین به روی خودش نیاورد اما وقتی تمام شد آرام بهم گفت:
کاش تو همون آسایشگاه میخوردیم!
اعلام کرده بودند که ساعت نه و نیم کلاس است و همهٔ سربازها باید شرکت کنند. فقط مرا به دلیل کهنگی زیاد معاف کرده بودند. یکی دو لقمهای مانده بود که حاج عیسی را دیدم که ایستاده و دارد نیمرو خوردنمان را تماشا میکند. یک بار هم تأکید کرد که زودتر تمام کنید که دیر است. خیره نگاه میکرد. شاید هیچ گاه این اختلاط تازه سرباز و کهنه سربازها را ندیده بود. همه میگویند که زیاد به این آشخورها رو میدهم. اما من اعتنایی نمیکنم. امیر حسین تا ساعت هشت و نیم روی برجک بود. نگهبانیاش که تمام شد، فوری تخم مرغ خرید و خودش نیمرو کرد و آمد مرا صدا کرد. به اندازهٔ یک لقمه نیمرو مانده بود که ماهی تابه را برداشتم و به امیرحسین گفتم:
یه آبمیوه میخری و میای ته آسایشگاه ماهی تابهات را میگیری!
آبمیوه بهانه بود. امیرحسین هم میدانست. برای همین هم بود که مقاومت کرد که ماهی تابه را ازم بگیرد.
حاج عیسی هم همچنان محو ما بود. شاید برای همین بود که امیرحسین مجبور شد کوتاه بیاید. ماهیتابه را شستم و گذاشتم توی کمد تا وقتی که آبمیوه بیاورد و ماهیتابه را ببرد!
دستهبندی: خدمت نوشت
نوشته شده در دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.