داستان کوتاه؛ سلطان
یکی دو روز که نیست. سالهاست پای چپ سلطان درد میکنه. پای راست و کمرش هم درد میکنه. ولی اون چیزی که بیشتر آزارش میده پای چپشه. شب تا صبح زانوش را با دست میماله و ناله میکنه. نه خودش میخوابه و نه اجازه میده من بخوابم. حالا سه چهار سالی میشه که من و سلطان نخوابیدیم. خلاصه حواست باشه. اگه میخوای پیشمون بمونی بدون که اینجا خواب نداریم.
بچه بودم پدرم تا بوق سگ کار میکرد و هنوز صبح نشده در هوایی که سگ از لونهاش بیرون نمیاومد از خونه میزد بیرون. براش خیلی ناراحت بودم. میترسیدم از کم خوابیدن مریض بشه. چون مامانی همیشه بهم میگفت که اگه خوب نخوابم مریض میشم.
همیشه نصفه شب با صدای خرناس بابا از خواب میپریدم. این صدا رو خیلی دوست داشتم. مطمئن میشدم که خوابیده و میپریدم تو بغلش. چون وقتی بیدار بود وحشت اینو داشتم که حوصله نداشته باشه و پسم بزنه.
حالا میفهمم که بیخود نگران بابا بودم. آدم با نخوابیدن چیزیش نمیشه که اگه قرار بود چیزیش بشه تا حالا من و سلطان شونزده تا کفن پوسونده بودیم.
به سلطان میگم برو دکتر. تا کی من باید نخوابم؟! میخنده و میگه که با استراحت خودش خوب میشه. و حالا چهار ساله که خوب نشده. البته بگما. سلطان دروغ نمیگه. اون اوّلا که پادردش شروع شده بود رفته بود پیش حکیم باشی. یعنی اقا محمد اونو برد. خودش پای رفتن نداشت. حکیم باشی هم به سلطان گفته بود که باید استراحت کنه. یه دوایی هم به اقامحمد گفته بود که تهیه کنه تا سلطان بماله به زانوهاش و اینجوری زودتر خوب شه. اقا محمد دوا رو تهیه کرد. پولش رو هم از سلطان نگرفت. یعنی سلطان پولی نداشت که بخواد بده. چند روزی که دوا رو میمالید زانوهاش بهتر بودند. اما همین که تموم شد پا درد سلطان دوباره شروع شد. یه بارم یادمه ننه مریم با تخم مرغ دو زرده یه دوایی درست کرده بود. میگفت که درست کردن این دوا رو از مادرش یاد گرفته و معجزه میکنه. دوا رو داد به من. خودم زدم به پای سلطان ولی فایده نداشت. اتفاقا اون شب از همه شبها بیشتر ناله کرد. نصفه شبی دیدیم صدای در اومد. مشکریم بود. فکر کرده بود اتفاقی افتاده. گفتم که سلطانه؛ پاش درد میکنه و ردش کردم رفت.
پس چرا امشب ناله نمیکنه؟!
من چند وقتیه که گوشم درست نمیشنوه. مطمئنی؟ خوب گوش کن...
نفس هم نمیکشه! فکر کنم مرده باشه!
عجب شانسی آوردی. آخه ما اینجا دو تا پتو بیشتر نداشتیم. یکی مال من. یکی مال سلطان. من خستم. دارم میخوابم. تو هم خواستی بخوابی مال سلطان رو بردار. اون لامپ رو هم بزن نورش چشممو اذیت میکنه. قربون دستت. شب بخیر
نوشته شده در یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.