بیا بازی کنیم؛ روز جهانی بازی های رومیزی در سرای نور جمعیت طلوع بی نشان ها

دسته‌بندی: کودکان فرشته اند

 ساناز در حال بازی با لیوان کاغذی با بچه ها در سرای نور

همه چیز از یک بهانه شروع شد:

روز جهانی بازی‌های رومیزی

که این تصویر را در ذهن من زنده می‌کند:

من، تو، یک هگز بزرگ رومیزی ...
دعوا کنیم برای اینکه من آبی باشم یا تو و همیشه تو قرمز را بگیری و آبی سهم من شود و اینچنین پیش از این که بازی شروع شده باشد تو آن را برده باشی.

با بچه‌های کودکان فرشته‌اند قرار گذاشته‌ایم چند نفری برویم سرای نور و با بچه‌ها بازی رومیزی کنیم! در تعریف بازی رومیزی هم باید تجدید نظر کنم. انگار قرار است با لیوان کاغذی و توپ بازی کنیم. محمدرضا تأکید می‌کند که این بازی‌های توپ و لیوانی به میز احتیاج دارد و به همین دلیل جزء بازی‌های رومیزی حساب می‌شود.

وقتی یک گروه هستیم به طور معمول برای اشاره به اعضای گروه از لفظ بچه‌ها استفاده می‌کنم. اینجا اما قرار است با بچه‌ها برویم تا با بچه‌ها بازی کنیم. برای همین تجدید نظری می‌کنم و با تغییر رویه از لفظ رفقا برای اشاره به اعضای گروه استفاده می‌کنم و لفظ بچه‌ها را برای اشاره به کودکان سرای نور به کار می‌برم.

قرار شده است بیست دقیقه به سه همه رسیده باشیم تا با هم و با بچه‌ها آشنا شویم. در محاسباتم اشتباه می‌کنم و دیر می‌رسم. پنج دقیقه به سه است. تازه رسیده‌ام. یک بار دور مجموعه را می‌چرخم و در را پیدا نمی‌کنم! چند تا از رفقا قبل من رسیده‌اند و حالا داخلند. پیام می‌دهم که چگونه داخل شده‌اید و جواب می‌شنوم که از همان دری که قفل است! پیش خودم فکر می‌کنم دستم انداخته‌اند اما در ادامه می‌گویند که باید زنگ بزنم تا بیایند و آن قفل کتابی را باز کنند! زنگ می‌زنم. محمدرضا هم می‌رسد. دو تا از بچه‌ها می‌آیند به استقبالمان. در را قفل زده‌اند که بی‌آنکه استقبال شویم داخل نشویم. محمدرضا می‌پرسد:

بچه‌ها! رفقای ما اومدن؟

یکی از آن دو جواب می‌دهد که:

سه تا خانم آمدن!

وارد می‌شویم. چهار صندلی راحتی در روبرویمان است که چهار بانو روی آنها نشسته‌اند. بعد از آن استقبال اولیه حالا اینها هم احتراممان می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند. گفته بود سه تا آمده‌اند اما چهار تا اند انگار. عیبی ندارد. حتماً اشتباه کرده است. یکی‌شان می‌رود سمت آن دو تایی که به استقبال‌مان آمده بودند و آرام چیزی بهشان می‌گوید. چه زود صمیمی شده است. فقط چند دقیقه از من زودتر رسیده است. به نظرم می‌آید این حجم از صمیمیت برای چند دقیقه زیاد باشد. نگاهم می‌افتد به دمپایی‌ای که پا کرده است. نگاه می‌کنم به پاهای خودم. کفشم را در آورده‌ام. او اما دمپایی‌اش را در نیاورده است. نگاه می‌کنم به پاهای بقیه. هیچ کس چیزی بیش‌تر از جوراب نپوشیده است اما او با خودش دمپایی آورده است. جور در نمی‌آید. این چهارمی از رفقای ما نیست. سخت است بفهمم چه کاره است! شبیه خواهر بزرگ بچه‌ها می‌ماند.

عرفان و حانیه و وجیهه هم از راه می‌رسند. خبری از شانیا نیست. پس انگار به جای نه نفر هشت نفره باید کار را جلو ببریم. ده دقیقه‌ای از سه گذشته است. خانمی که دمپایی به پا دارد بهمان می‌گوید که بعضی از بچه‌ها سواد دارند و می‌توانیم با آنها اسم‌فامیل بازی کنیم و شطرنج و مار پله و کلی بازی دیگر هم دارند. انگار باید در تصویر ذهنی‌ام از امروز هم تجدید نظر کنم. وارد سالن بچه‌ها می‌شویم. فوتبال دستی دارند. سارا پیش‌دستی می‌کند و فوری می‌رود دو تا از میله‌ها را می‌چسبد!

 بچه های سرای نور با سارا فوتبال دستی بازی می‌کنند

من و ساناز و وجیهه هم می‌رویم به سراغ لیوان‌هایی که محمدرضا خریده و شروع می‌کنیم به برج ساختن. بقیهٔ رفقا هم با بقیهٔ بچه‌ها یک ور دیگر حلقه درست کرده‌اند. نمی‌بینم چه کار می‌کنند. خبری از شطرنج و اسم‌فامیل نیست. به قول عرفان "اگر مسابقهٔ دو می‌گذاشتیم بهشان بیشتر خوش می‌گذشت". اسم‌فامیل دیگر چیست؟!

 من و ساناز و وجیه و بچه های سرای نور در حال ساختن برج با لیوان کاغذی

خانمی که دمپایی پوشیده است حواسش به همه چیز هست. آرام و مهربان به نظر می‌رسد و بچه‌ها هم دوستش دارند اما به مادری می‌ماند که دارد جلوی میهمانان با بچه‌هایش مدارا می‌کند. میهمانان که بروند گاهی لازم است گوش بچه‌ها را بپیچاند اما حالا فقط مدارا می‌کند. با همهٔ آرامشش اما پیچیده است.

بچه‌ها که بچه‌اند و پرهیجان اما دیدن شور و نشاط رفقای بزرگم برایم به آینه‌ای می‌ماند که خودم را در آن می‌بینم. در نشاط آنها پژمردگی‌ خودم را می‌بینم. کاش تو بودی و من هم مثل بقیه‌ نشیط می‌بودم.

لیوان کاغذی‌ها را رها می‌کنم. و می‌روم با دوتایشان توپ بازی می‌کنم. چند دقیقهٔ بعد سارینا یک بادکنک می‌آورد و ازم می‌خواهد که گره بزنمش. نمی‌توانم. از دستم رها می‌شود و بادش خالی می‌شود. دوباره بادش می‌کنم. ساناز به دادمان می‌رسد. سارینا با این بادکنکش عملاً بساط توپ بازی مان را به هم زده است! می‌رویم کمی آن طرف‌تر و به توپ بازی‌مان ادامه می‌دهیم. حالا به فوتبال دستی نزدیک‌تر شده‌ام. فرصتی پیدا می‌کنم و کمی هم با بچه‌ها فوتبال دستی بازی می‌کنم. وجیهه اما هم‌چنان دارد با چند تا از بچه‌ها برج می‌چیند. چه آرام است این دختر!

دارم لیوان‌های برج خراب‌شدهٔ وجیهه را جمع می‌کنم که یکی ورق به دست می‌آید و می‌گوید برویم بازی کنیم. می‌پرسم چه؟ جواب می‌دهد که حکم. دلم می‌خواهد در جواب بچه بگویم که من فقط پوکر بازی می‌کنم. می‌فهمم جواب سخیفی است و چیزی نمی‌گویم. صدایش می‌کنند و بی‌خیال من می‌شود و می‌رود با عرفان و حانیه و چند تا از بچه‌ها از این بازی‌هایی که من بلد نیستم بازی می‌کند.

 عرفان و حانیه و سارا با بچه ها گل یا پوچ بازی می کنند

در بازی کردن به اندازهٔ کافی خلاق نیستم و این آزارم می‌دهد. اما بچه‌ها به اندازهٔ کافی انرژی دارند و این حجم از انرژی کمبود هر چیزی را جبران می‌کند.

بچه‌ها در میان بازی گاهی تقلب می‌کنند، گاهی با هم درگیر می‌شوند که البته با یک نگاه خانمی که دمپایی می‌پوشد حساب کار می‌آید دستشان. نکته‌ای که مشهود است ادبی است که در رفتار با ما از خودشان نشان می‌دهند. به هیچ وجه بلد نیستند به ما بی‌احترامی کنند. هر بار که حین بازی اتفاقی به هم برخورد می‌کنیم معذرت‌خواهی فراموششان نمی‌شود و کلی موارد دیگر که به طور معمول حتی در بچه‌هایی که با خانواده زندگی می‌کنند هم دیده نمی‌شود. پیش از این هزاری هم که روضه می‌خواندند که تربیت در رفتار بچه مؤثر است حرف در گوشم نمی‌رفت و مرغم یک پا داشت که نه خیر! عمده مسئله مربوط به وراثت است ولی حالا به نظر می‌رسد باید در این عقیده‌ام هم تجدید نظر کنم. این حجم از ادب نمی‌تواند تصنعی باشد. بچه چه می‌فهمد ادب تصنعی چیست؟ این حجم از ادب فقط نشان دهندهٔ‌ یک چیز است و آن اهمیت تربیت درست کودکان است. خدا حفظ کند خانمی که دمپایی می‌پوشد را.

 بچه ها لیوان‌ها را می‌چینند و بعد به نوبت با توپ به آن‌ها حمله می‌کنند.

سارینا که بساط توپ بازی‌مان را خراب کرده بود حالا خودش بادکنک‌بازی را رها کرده، رفته نشسته با بچه‌ها منچ بازی می‌کند. می‌پیوندم به ساناز و با چند تا از بچه‌ها با بادکنک سارینا والیبال بازی می‌کنیم. خستگی از سر و صورت ساناز می‌بارد. من هم همین طور.

ساعت چهار و نیم بچه‌ها را صدا می‌کنند که بروند و عصرانه بخورند. عصرانه کوکو است. بعضی‌شان رغبت نشان نمی‌دهند. بهشان خوش گذشته است و حیفشان می‌آید که زمانی را از دست بدهند. آنها هم خوب می‌دانند که خیلی زود این روز دوست داشتنی تمام خواهد شد و ما به خانه‌هایمان برخواهیم گشت و دوباره خودشان هستند و خودشان. باز خوب است که آنها همدیگر را دارند و البته خانمی که دمپایی می‌پوشد را. برای ما سخت‌تر است. ما به خانه‌هایمان برخواهیم گشت و دوباره تنها خواهیم شد. نه کسی را داریم که با او بازی کنیم، نه کسی هست گوشمان را بپیچاند، و نه کسی که اگر اتفاقی تنمان به تنش خورد از او معذرت خواهی کنیم. تو هم که نیستی که با هم هگز رومیزی بازی کنیم و روی اینکه که قرمز باشد؟! دعوا کنیم.

کوکو را می‌گفتم. به یکی‌شان که تصمیم گرفته در عوض گرفتن کوکویش پیش ما بماند می‌گویم برود سهمش را بگیرد و بدهد به من! کنجکاوی‌ام بالا گرفته است که از کیفیت غذایی که می‌خورند سر در بیاورم. البته علاقهٔ شدیدم به کوکو هم در این درخواست بی‌تأثیر نیست. جدی نمی‌گیرد و می‌خندد. نمی‌توانم بیش‌تر اصرار کنم. از خانمی که دمپایی می‌پوشد می‌ترسم. می‌ترسم بیاید و گوش بچه را بپیچاند و مرا هم از اینجا بیرون کند که چرا قوانین را زیر پا گذاشته‌ام. عصرانه کوکو خوردن هم از برکات زندگی در سرای نور است. البته قاعدتاً باید آن قدری بزرگ شده باشم که بفهمم این بچه‌ها با چه سختی‌هایی روبرو هستند و هیچ وقت با خودم فکر نکنم که کاش من هم در سرای نور زندگی می‌کردم و عصرانه در عوض شیر و کیک کوکو می‌خوردم.

کم‌کم دارد تمام می‌شود انگار. بچه‌ها رفته‌اند عصرانه. ما هم نشسته‌ایم کنار هم و البته خانمی که دمپایی می‌پوشد هم با ما است. می‌گوید که قرار است پذیرایی بشویم. چای می‌آورند و قند. به حکم آنکه اگر چای آوردند با خوشحالی استقبال کنید که شاید صاحب‌خانه وسیلهٔ دیگری برای پذیرایی نداشته باشد چایم را بر می‌دارم. قند هم که ضرر دارد! چای را می‌خوریم. برایمان لقمه می‌آورند: آخ جون! کوکو! نهههههههه! در عوض کوکو ماکارونی را برایمان لقمه کرده‌اند. ترجیح می‌دادم بهمان کوکو می‌دادند. خیلی بی‌ریخت است که لقمه‌ام را ببرم پیش خانمی که دمپایی می‌پوشد و بگویم که به من هم کوکو بدهند. باید به حکم

القناعة سیفٌ لا ینبو

به همین ماکارونی قناعت کنم. سهمم را می‌گیرم که کمی به کنجکاوی‌ام به این سؤال که این بچه‌ها چه می‌خورند پاسخ داده باشم. می‌توانم امیدوار باشم که ماکارونی را مخصوص ما نپخته باشند و از غذای شام بچه‌ها برایمان لقمه گرفته باشند. هیچ کس لقمه‌اش را نمی‌خورد. انگار خوش ندارند از غذای اینجا بخورند. شاید هم می‌خواهند لقمه را به عنوان یادگار این روز به یاد ماندنی پیش خودشان نگه دارند. به نظرم می‌آید من هم خوردن آن را به وقتی دیگر موکول کنم.

دلمان می‌خواد عکس یادگاری بگیریم اما عکس انداختن با بچه‌ها ممنوع است. خانمی که دمپایی می‌پوشد به پاس قدردانی می‌پذیرد که ازمان عکس بگیرد با این شرط که صورت بچه‌ها در عکس پیدا نباشد. غنیمت است و می‌پذیریم اما بی‌ادبی به بچه‌ها است که ما به رو باشیم و آنها به پشت. پس به جای این که به بچه‌ها بی‌ادبی کنیم بی‌ادبی‌مان را نثار خانمی که دمپایی می‌پوشد می‌کنیم. همه به او پشت می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و او عکس می‌اندازد تا همان را ضمیمهٔ این نوشته کنم و نیازی نباشد برای بی عکس نبودن نوشته دست به دامان هوش مصنوعی بشوم.

بعدتر فرصتی می‌یابم و لقمهٔ ماکارونی را می‌خورم. خیلی می‌چسبد. برای اینکه یک غذا کیف بدهد لازم نیست حتماً بهترین غذا باشد. حال دلت که خوب باشد هر غذایی خوشمزه است و امروز حال دلم خوبِ خوب است.

امروز هم تمام می‌شود و حالا باید فرصتی بیابم تا آنچه دیده‌ام را ثبت کنم. حیف است این روز به یاد ماندنی در تاریخ ثبت نشود. خانمی که دمپایی می‌پوشد آن قدری روی عکس نینداختن تأکید داشت که حالا از نوشتن این نوشته تنم به لرزه افتاده است. کاش اجازه می‌گرفتم برای نوشتن و انتشار آن با این حال امیدوارم که از من به جرم نوشتن این نوشته شکایت نکند...

سرای نور کجاست؟

سرای نور اولین مرکز اقامتی-درمانی-آموزشی پسران نوجوان 13 تا 18 سال درگیر با معضل اعتیاد و کارتن خوابی در ایران است که در محلهٔ نازی آباد تهران واقع شده است.

در سرای نور چه می‌گذرد؟

نوجوانان پس از درمان، با اقامت در این مرکز از انواع حمایت‌ها برخوردار می‌شوند. حمایت‌های درمانی، مشاوره و روان‌شناسی، آموزشی، استعدادیابی برای اشتغال و توانمندسازی، حمایت های رفاهی و تفریحی و هم‌چنین حمایت‌های معیشتی و مشاوره‌ای از والدین از نمونهٔ این حمایت‌ها است.

جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها

جمعیت طلوع بی‌نشان ها به عنوان حامی تخصصی افراد درگیر با معضل کارتن خوابی و اعتیاد علاوه بر کمک به درمان و بازگرداندن موثر این افراد به جامعه، با تغییر نگرش و یادآوری مسئولیت‌های فردی نسبت به آسیب دیدگان اجتماعی و مسئله بی‌خانمانی پایگاهی برای حضور آگاهانهٔ افراد جامعه است.

سرای نور یکی از مراکز اقامتی جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها است که برای پسران نوجوان بنا شده است.

برای آشنایی بیش‌تر با سرای نور می‌توانید به وب‌سایت جمعیت طلوع بی‌نشا‌ن‌ها مراجعه کنید.

پی‌نوشت: آن عکس کذایی را بهمان نمی‌دهند که جایش در این نوشته خیلی خالی است. در عوض پنج عکس دیگر بهمان می‌دهند که همهٔ‌شان را ضمیمه کردم.

دسته‌بندی: کودکان فرشته اند

نوشته شده در جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.