تداعی؛ عکسی از دختر عمویم

 دختر عموی قشنگم

Image by Minator

سال دوم دانشگاه بود که جبر خطی داشتم. علیرضا هم این درس را گرفته بود. درس را خوب بلد نبود. از یکی دو روز قبل امتحان می‌رفتیم مسجد دانشگاه و با هم درس می‌خواندیم که کمکش کنم.

روز امتحان نماز ظهر را که خواندیم رفتیم پشت پرده‌ها. همان جایی که همیشه همه خوابند. اصلاً پرده‌ها را کشیده‌اند که مکان خواب درست کنند. حالا مکروه هم هست ولی چاره‌ای نیست. وقت‌هایی مجبور می‌شدیم از صبح تا شب دانشگاه باشیم. نمی‌شد چند دقیقه‌ای را دراز نکشید. بعضی‌ها که مقید بودند نمی‌خوابیدند که مکروه مرتکب نشده باشند. بعضی هم خیال می‌کردند که پشت پرده‌ها جزئی از مسجد نیست و خوابیدن در آن کراهت ندارد. اما مسجد مسجد است. حالا پشت پرده باشد یا جلوی آن.

امتحان ساعت ۱۵۰۰ بود. نماز که تمام شد یکی دو ساعت مانده بود به امتحان. تقریباً تمام کرده بودیم. چند موضوع که سخت و زمان گیر بود را رد کرده بودیم. من بلد بودم اما علیرضا گفت که بگذریم از آنها که به همهٔ کتاب برسیم و گذشتیم و رسیدیم. حالا با طمأنینه گاهی چیزی را مرور می‌کردیم. یکی دو ساعت مانده به امتحان وقت مناسبی برای یادگیری چیزی که بلد نیستی نیست.

مسجد خلوت بود. تنها کسی که می‌توانست حواس ما را به خودش پرت کند دختر بچه‌ای بود که ما را محو تماشای خودش کرده بود. نخی بسته بود به یک ماشین اسباب بازی و بی آنکه شلوغ بازی در بیاورد ماشین را پشت سر خودش می‌کشاند. چنان مرا مجذوب کرده بود که حالا دیگر همان مرور را هم رها کرده بودم. علیرضا هم که حال مرا فهمیده بود دیگر چیزی نمی‌گفت. شاید او هم محوِ محو شدن من بود.

علیرضا؟!

جااان ؟

الان دختر من باید این قدری می‌بود!*

این را که گفتم دیگر زبانش بند آمد و تا وقتی که برویم سر امتحان چیزی نگفت!

حالا سال‌ها از آن روز گذشته است. وقتی می‌روم پادگان تلفنم را نمی‌برم. می‌گذارم خانه بماند. تلفنم اثر انگشت همهٔ خانواده را می‌شناسد.

تلفنت که خانه باشد وقتی بعد از دو هفته بر می‌گردی خانه چیزهای جدیدی در آن پیدا می‌کنی! خودشان هم دارند. ولی نمی‌دانم چرا مال من را بیشتر دوست دارند: تصویر زمینه را تغییر می‌دهند. از خودشان عکس می‌گیرند. خلاصه رحم نمی‌کنند و تا سر از همه جا در نیاورند رها نمی‌کنند!

این هفته که خانه آمدم سه عکس پیدا کردم که برادرم از دختر عمویم گرفته بود. وقتی عکس‌های این دختر عموی خوشگل را دیدم بی‌اختیار یاد آن روز افتادم: دختر بچه، دانشگاه، جبر خطی، مسجد، علیرضا و دخترش که نمی‌دانم چند ساله است!

برای انتشار این عکس نه از برادرم اجازه گرفته‌ام. نه از دختر عمویم و نه از عمو و زن عمویم. شاید روزی شکایت کردند و اینجا فیلتر شد! چه عیبی دارد؟ این همه جا فیلتر است. Sibiya.ir هم خونش از بقیه رنگین‌تر نیست. بگذار فیلتر شود. این روزها همه فیلتر شکن دارند!

یکی از پشت داد می‌زند:

فقط که فیلتر نیست! زندان هم باید بروی!

جوابش می‌دهم:

بگذار ببرند! این روزها همه جا زندان است...

*من هیچ وقت دختری نداشتم. صحبت از دختری بود که می‌توانست باشد و البته نبود!

نوشته شده در یک‌شنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.