این شهر جای تو نیست
حالا را نگاه نکنید که خیلیها سربازی نمیروند. قدیمتر اینطور نبود. پسر که هجده سالش میشد میفرستادندش سربازی که پاره بشود، مرد بشود و برگردد. برگردد که زنش بدهند و از شرش خلاص بشوند.
پدرم هم همینطور بود. دیپلم گرفت و رفت سربازی و در سالهای انتهایی جنگ دو سال در نواحی مرزی خدمت کرد تا بلکه مرد بشود.
قصهٔ خدمت کردنش هم جالب است. آن روزها مثل حالا نبود که همه تحصیلات عالیه داشته باشند. پدرم تعریف میکند که در گروهانشان خیلی کم بودند که دیپلم داشته باشند. بهعلاوه پدرم آمادگی بدنی مناسبی هم داشت و تیراندازیاش هم خیلی خوب بود.
پدرم در مجموع میشود بهترین سرباز آن دورهٔ آموزشی. انتهای دورهٔ آموزش درجهٔ گروهبان یکی میگیرد و به عنوان جایزه لیست یگانها را میگذارند جلویش تا خودش یگان خدمتیاش را انتخاب کند.
پدر نازنین من هم پرندک رباط کریم را انتخاب میکند. میرود پرندک، چهار روز خدمت میکند و بعد از چهار روز به او میگویند تو سرباز خوبی هستی: هم دیپلم داری و هم آمادگی بدنی مناسب. دورهٔ کد هم گذراندهای. باید بروی لب مرز خدمت کنی!
خلاصه پدر ما را میبرند در کوهستانهای نمیدانم کجا تا بیست و چند ماه در شرایط سخت خدمت کند که بیشتر مرد بشود.
پدرم نزدیک به دو سال خدمت میکند و پدربزرگم در آخرین مرخصی به او میگوید:
خب به سلامتی خدمتت هم داره تموم میشه. تموم که شد دیگه اینجا نیا!
خلاصه بعد از این همه بالا و پایین، پدرم در بیست و چندسالگی خدمتش را تمام میکند و میرود خانهٔ عمهام.
خُب جای شکرش باقی است که پدرم یک خواهر دلسوز و یک شوهرخواهر خوب داشت. منِ بیچاره خواهر ندارم و اگر روزی از خانه بیرونم کنند نمیدانم باید چه گلی بر سرم بگیرم؟!
بگذریم. اینجایش را درست نمیدانم که شوهرعمهام واسطه میشود یا چیز دیگر اما هر چه که بود پدرم بعد از خدمت میرود در یک کارگاه کوچک جوراب بافی در منطقهٔ تجریش تهران کار میکند.
قصهٔ تجریش و کارگاه جوراببافی بماند برای وقت دیگر.
نقطهٔ اوج داستان اینجا است که یک روز در حالی که چند ماهی از کار کردن پدرم در جوراببافی میگذشت شوهرعمهام نگاهی میاندازد به جوراب سوراخ پدرم و با شناختی که از او دارم احتمالاً با یک دلسوزی همراه با طعنه به پدرم میگوید:
تیمور! تو به درد تهران نمیخوری! جمع کن برو همون جایی که ازش اومدی…
پدرم میگوید آن روز که آن حرف را از شوهرعمهام شنید خیلی ناراحت شد و دلش گرفت اما حالا گاهی اوقات اشک در چشمانش جمع میشود و با تأسف و تأثر میگوید که حق با شوهرخواهرش بود و کاش برگشته بود به همان روستایشان…
نه این که جا زده باشم اما راستش من هم پسر همان پدرم. شاید اگر وقتی که هجده نوزده سالم بود کسی به من میگفت به درد زندگی در این شهر نمیخورم از دستش ناراحت میشدم اما خُب حالا با تمام استخوانم حس میکنم که من و این شهر هیچ نسبتی با هم نداریم…
نوشته شده در دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.