چرا آدم‌ها حرف نمی‌زنند؟

 قوری و فنجان چای

دردها موجودات عجیبی هستند. معمولاً خودشان را درست و حسابی نشان نمی‌دهند. بهترین مهندس یا فیلسوف عالم هم که باشی یک درد ساده می‌آید و تو را از پا در می‌آورد و تو حتی نمی‌دانی از کجا خورده‌ای!؟

دردها حرف نمی‌زنند و برای همین هم در مواجهه با آن‌ها یک آدم به ظاهر بالغ ممکن است از یک نوجوان ۱۴-۱۵ ساله کودکانه‌تر رفتار کند. نوجوان ۱۴-۱۵ ساله‌ای که پیش‌تر آن درد را تجربه کرده در دفعه‌های بعدی آگاهانه‌تر عمل می‌کند و زودتر اشکال کار پیدا می‌شود.

نمونه‌هایی از دردهایی که تا به حال در تشخیصشان به مشکل خورده‌ام درد معده‌، درد کلیه و درد تخم‌هایم بوده است. فکر می‌کردم اولی از قلبم است، دومی از کمرم و برای سومی هیچ ایده‌ای نداشتم. حس عجیبی بود که هیچ از آن سر در نمی‌آوردم.

دردها موجودات عجیبی هستند که خیلی وقت‌ها حتی یک پزشک مجرب هم در پیدا کردن رازهایشان به دردسر می‌افتد. مثلاً در مورد کلیه‌ام که فکر می‌کردم کمرم درد می‌کند هیچ کدامشان نفهمیدند که درد از کمرم نیست. مخصوصاً که سابقاً هم درد کمر داشتم و همهٔ‌شان احتمال می‌دادند که حالا جدی‌تر شده باشد! عکس‌ها هم که همیشهٔ‌ خدا چیزی را نشان نمی‌دهند! امان از این دردها! حسابی آدم را به دردسر می‌اندازند…

اما مشکل اصلی نه دردها، بلکه آدم‌ها هستند. آدم‌هایی که حرف نمی‌زنند و بیش‌تر آدم‌ها حرف نمی‌زنند!

آدم‌ها وقتی از موضوعی خوششان نمی‌آید، عوض آنکه خیلی راحت بیایند و بگویند که این مسئله آزارم می‌دهد رفتارشان را عوض می‌کنند و توی بیچاره باید تشخیص بدهی که آدمی که تا دیروز لبخند می‌زد و امروز نمی‌زند چه مرگش شده است؟ چرا آدمی که تا دیروز گرم احوال‌پرسی می‌کرد حالا سرد شده است؟ او که تا دیروز از تو خوشش نمی‌آمد چرا امروز مهربان شده؟

متوجهم! خیلی از مسائل را نمی‌شود گفت یا بهتر بگویم خیلی از مسائل را نباید گفت. کاملاً قابل درک است. اما واقعیت این است در کنار آن خیلی‌ها که نباید گفت خیلی دیگر هم هستند که می‌شود دربارهٔ آن‌‌ها گفت و گو کرد. اما آدم‌ها حرف نمی‌زنند. چرا؟ من نمی‌دانم.

گاهی آدم‌ها غریبه‌اند! حرف نزده می‌روند و یک روز، دو روز، یک هفته، نه نهایت یک سال به فکر می‌روی و تمام می‌شود. همین حرف نزدن‌ها احتمالاً در مورد آدمی که به تو نزدیک‌تر است پیچیده‌تر می‌شود! حالا دوستت باشد، همکارت، رئیست یا همسرت. هر روز باید تغییر رفتارش را ببینی و بعد بنشینی به اندیشه که چرا؟

و بعدتر بفهمی که هر چه‌قدر هم که به خیال خودت بزرگ شده باشی در بسیاری از مسائل هنوز بچه‌ای بیش نیستی و بترسی از اینکه این بچگی تا به کِی قرار است ادامه داشته باشد؟

من در تعجبم از دختری که مکالمه‌ای را شروع کرد و بعد هم رفت؛ آن هم بدون خداحافظی. دیوانه نبود. قطعاً برای شروع این مکالمه دلیل داشت و همچنین برای پایانش.

و احتمالاً دلیل این شروع من بودم و دلیل این پایان هم دوباره خود من. این را می‌فهمم اما هنوز هم نمی‌دانم چرا آدم‌ها حرف نمی‌زنند.

حالا من باید بنشینم و به دردهایم فکر کنم که چرا آمد و چرا رفت و من برای این سؤال بیش‌تر از یک جواب دارم و این خیلی آزارم می‌دهد.

خیال می‌کنم گاهی اوقات شاید با حرف زدنمان بتوانیم یک نفر را نجات بدهیم. جلوی اشتباهات او را بگیریم یا هر چیز دیگر.

همیشه از زن و مردهایی که از هم جدا شده‌اند و همچنان می‌توانند با هم حرف بزنند خوشم می‌آمده است. این رفتار نشانهٔ یک بلوغ است که من و تو به درد هم نمی‌خوریم. با هم آرامش نداریم. با هم فرق می‌کنیم اما همچنان دو آدمیم. با شناختی که از هم داریم هنوز در پاره‌ای از مسائل احتمالاً می‌توانیم گره از کار یکدیگر بگشاییم.

اما خُب شاید اشتباه از من است و توقع بی‌خودی است که آدم انتظار داشته باشد کسی با او حرف بزند. آدم‌ها برای آرامش خودشان هم که شده حق دارند حرف نزنند.

این‌ها را می‌نویسم و بعد با خودم فکر می‌کنم که آبم با آدمی که حرف نمی‌زند توی یک جوب نمی‌رود. اگر او حرف نمی‌زد، اشتباه من است که حالا دارم به آدمی که آبم با او توی یک جوب نمی‌رفت فکر می‌کنم.

در این میان یک چیز است که مرا می‌ترساند! آن هم اینکه آدم‌ها نیستند که حرف نمی‌زنند و این منم که با رفتارم کاری می‌کنم که حرف نزنند! کاش حداقل این واقعیت را بهم می‌گفتند اما انگار آدم‌ها قرار نیست حرف بزنند.

این‌ها را می‌نویسم و بعد با خودم فکر می‌کنم که برای درمان دردهایم نیاز به آدمی دارم که حرف بزند.

این‌ها را می‌نویسم و بعد با خودم فکر می‌کنم این یکی هم از آن یادداشت‌هایی بود که نباید در اینجا منتشر می‌شد اما کار از کار گذشته است. زمان هیچ وقت به عقب بر نمی‌گردد و از یک نقطه نمی‌توان دو بار عبور کرد…

این‌ها را می‌نویسم و بعد با خودم فکر می‌کنم که نکند دارم زیادی سخت می‌گیرم؟

نکند آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و قرار هم نیست بعد از هر بار آمدن و رفتنشان آدم این چراها را بپرسد که چرا آمدی و چرا رفتی و هزار چرای دیگر؟

اما کاش لااقل همین را بهم می‌گفتند…

دلم خوش است به این آیه که:

وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ (بقره، ۲۱۶)

و خدایا! چه ضعیفم من که یک مسئله مرا این‌چنین از پا در می‌آورد که گفتی:

لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ (حدید، ۲۳)

ترجمه: تا [با یقین به اینکه هر گزند و آسیبی و هر عطا و منعی فقط به اراده خداست و شما را در آن اختیاری نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد. (انصاریان)

نوشته شده در سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.