خاطرات خدمت سربازی؛ یک قدم از من
دستهبندی: خدمت نوشت
دیروز تولد محمدرضا بود. نه این که برایش تولد بگیریم. فقط روز تولدش بود. همین. بعد از ظهر داشتم از کنارش رد میشدم که مهدی که همیشه سر به سرش میگذارد با خنده رو کرد به من:
خیلی بده آدم خونهاش همین جا باشه و روز تولدش نتونه بره خونه. مگه نه؟
محمدرضا چیزی نمیگفت. مشخص بود حالش گرفته است.
شب رفتم بوفه:
خوشمزهترین کیکتون کدومه؟!
معمولاً کیک نمیخورم و برای همین نمیدانم که کدام یکی خوشمزهتر است. به ویژه از وقتی که با نودل آشنا شدم دیگر یاد ندارم که کیک خورده باشم مگر همان یکی دو نوبتی که نودلهایم ته کشیده بود!
بوفهچی یک کیک نظری پانزده هزار تومانی تحویلم داد و تضمین کرد دارد بهترین کیکش را میدهد. ادعا میکرد خودش روزی یکی از اینها میخورد و قول داد که اگر راضی نبودم پس بگیرد.
کیک را گرفتم و حوالی سات ۲۰۳۰ بود که رفتم سر پست محمدرضا. فندکم را روشن کردم و گرفتم روبروی صورتش:
این جا شمع نداریم. عوض شمع این فندک رو فوت کن!
خندید و فوت کرد. خاموش شد. فندک دستم بود و نمیشد برایش دست بزنم. فقط با لبخند گفتم:
تولدت مبارک!
و کیک نظری رو از جیبم در آوردم و گرفتم روبرویش:
ببخشید کیک تولد نداریم! این جا بهترین چیزی که پیدا میشد همینه!
خواست مقاومت کنه و کیک رو قبول نکنه:
من خیلی شام خوردم. با خودت ببر سر پست گرستهات میشه.
کمی دیگر اصرار لازم بود تا تعارف را کنار بگذارد و کیک را از دستم بگیرد.
دو سمت صورتش را بوسیدم و خواستم خداحافظی کنم که دست کرد در جیب و یک سیب سرخ در آورد و گرفت روبرویم:
این هم مال تو!
نمیشد قبول نکرد. سیب رو گرفتم و یک بار دیگر بوسیدمش و سپردمش به خدا.
حوالی ساعت ۰۲۱۵ بود. میرفتم که بخوابم. محمدرضا داشت جلوی آسایشگاه چفیه را روی صورتش محکم میکرد تا راهی منطقهٔ پستیاش شود. مطابق عادت با همان لبخند همیشگی رو کردم بهش و گفتم:
سلام محمدرضا! چیزی لازم نداری؟
جواب داد:
یه لحظه بیا اینجا!
با خودم فکر کردم که حتماً میخواهد تکهای از همان کیک را بهم بدهد اما از توی جیبش یک نایلون آجیل در آورد. محمدرضا یلدا را خانه بود. فردای یلدا، شاید هم پس فردای یلدا آمد پادگان. این آجیلها را هم از خانه آورده بود. گفتم که میخواهم بخوابم و نگه دار برای خودت. بیشتر اصرار کرد. چند تا بادام زمینی برداشتم. عصبانی شد. دستش را کرد توی نایلون و یک مشت برداشت و همه را ریخت توی جیبم. باز هم لبخند و خداحافظی و پیش به سوی لالا!
و حالا ساعت ۱۹۰۰ ( یک روز از تولد محمدرضا گذشته است) ایستادهام جلوی بوفه که یکی از پشت میزند روی شانهام. بر میگردم. محمدرضا است که لبخندی شیرینتر از همیشه روی صورتش میدرخشد. مشتش را میآورد بالا و جلویم میگیرد. انگشتانش را باز میکنم تا ببینم چه در مشتش قایم کرده:
یک قلب قرمز!
شکلات را بر میدارم و میگذارم توی جیب اورکت تا بعداً با خودم به خانه بیاورم و عکس آن را پیوست این نوشته کنم.
پ ن: فراموش کردم! و حالا عوض آن شکلات این عکس را از فریپیک پیوست نوشته کردم!
دستهبندی: خدمت نوشت
نوشته شده در پنج شنبه ۷ دی ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.