تو قدرم رو نمیدونی!
در این روزهایی که روابط آدمها دیگر مثل قبل گرم نیست و هر کسی پی زندگی خودش است یکی از نقاط روشن زندگیمان حضور عمه و شوهرعمهام است که هنوز در دنیای جدید غرق نشدهاند و آدم با هر بار دیدنشان با تمام وجود حس میکند که هنوز عشق هست، محبت هست و آدمها میتوانند همدیگر را دوست داشته باشند...
عمه و شوهرعمهام تقریباً تنها آدمهایی هستند که در وضعیت فعلی به طور مستمر با آنها ارتباط داریم. بیشترْ ما میرویم خانهٔشان. گاهی هم آنها میآیند. مطابق یک برنامهٔ نانوشته اگر شام برویم عمه کته میگذارد و شوهرعمه بساط کباب را به راه میکند. حالا مرغ، گوشت، جگر یا چیز دیگر و وقتی هم ناهار برویم عمه برایمان فسنجان میگذارد. وقتهایی که ناهار میرویم، معمولاً شام هم نگهمان میدارند. یعنی خودمان دوست داریم که بمانیم اما با این گرانیها خجالت میکشیم! بعد از ظهر الکی میگوییم که داریم میرویم خانه که خودشان بگویند بمانید! بعد هم شام را احتمالاً با کالباس سر میکنیم.
البته این وسط یک واقعیت تلخ هم وجود دارد که قبلتر وقتی خیلی بچه بودم پنجشنبه شبها میرفتیم خانهٔ عمه و شب را هم میخوابیدیم اما حالا مدتهاست که خانهٔ عمه نخوابیدهایم. دلم برای خوابیدن در خانهٔ عمه تنگ شده است. چه کار میشود کرد؟!
یکی از نکات دوست داشتنی رابطهٔ ما با خانوادهٔ عمه در این است که مامان و عمه از این روابط غیر حسنهٔ عروس و خواهرشوهری نداشتند هیچ وقت. عمه همیشه مامانم را دوست داشت و مامانم هم معمولاً با همه خوب است. با عمه شاید بیشتر. خلاصه که خدایا شکرت بابت همهٔ نعمتهات.
جمعه رفته بودیم خانهٔ عمه. مثل همیشه ناهار برایمان کته گذاشته بود با فسنجان. شاید یکی از دلایلی که باعث شده این همه سال رابطهٔمان با عمه خوب باشد، شوهرعمه است. هر آدمی خوبیهایی دارد و بدیهایی و خوبی شوهرعمهام در این است که هیچ وقت حس نکردم از این که رفتهایم خانهٔشان ناراحت است و خُب همیشه رفتارش با ما خوب بوده است. گاهی سربهسر برادرزنش که پدر من باشد میگذارد ولی یادم نمیآید به من تو گفته باشد حتی. فقط بچه که بودیم هر وقت مینشستیم سر سفره به زور بلندمان میکرد که اول بروید دستتان را بشویید و بعد بیایید که البته حق هم داشت ولی خُب من یکی گاهی دلخور میشدم!
نه اینکه بخواهم از خودم تعریف کنم اما خُب احتمالاً شوهرعمه یکی از معدود آدمهایی است که قدرمان را میداند…
داشتم جمعه را تعریف میکردم. رفتیم خانهٔ عمه و شوهرعمه خانه نبود. موقع ناهار با یک بطری نوشابه و چند تایی انار از راه رسید. نوشابه که نمیخورم اما بعد از ناهار مثل مادری که غذا میگذارد دهان بچههایش انارها را پاره کرد و داد که بخوریم. کلی هم از خواص انار برایمان گفت که احتمالاً در اینستاگرام دیده بود. آخر میدانید؟ شوهرعمهام دکتر نیست!
بگذریم. یکی از خوبیهای روابط حسنهٔ عروس و خواهرشوهری مامان و عمه در این است که میتوانند بعدازظهر با هم بروند بیرون قدم بزنند و در میان این قدم زدن گذرشان به بازار بیفتد و عمه از یک ژاکت خوشش بیاید و یکی برای خودش بخرد و بعد هم ناز مادرم را بکشد که یکی هم برای تو بخرم و مامانم هم مثل همیشه زیر بار نرود و هر دو لبخندزنان برگردند. اضافه کنم که این بار دو نفر نبودند و عروس عمه هم همراهشان بود و یک ژاکت هم نخریدند و دو تا خریدند (یکی برای عمه، یکی برای همسر پسر عمه) و در نهایت هم نه دو نفری بلکه سه نفری با لبخند از راه رسیدند.
اما سؤال اصلی این است که وقتی خانمها بعد از ظهر میروند بیرون تکلیف شام چه میشود؟ میافتد گردن شوهرعمه! وقتی ما گرم صحبت و بازی بودیم شوهرعمه میرود بیرون که لوازم شام را تهیه کند. کالباس میخرد و گوجه و کاهو و خیارشور. ما همچنان سرگرمیم که شوهرعمه از راه میرسد، گوجه و کاهو را میشورد و بعد هم همه را خرد میکند و میچیند سر سفره که برادرزادههای همسرش بخورند! البته که من یک بار رفتم کمکش کنم. خندید و گفت:
خودم بلدم!
خلاصه غروب که خانمها از بیرون آمدند، نشستم کنار عمه و در حالی که مامان و همسر پسرعمه هم بودند گفتم:
عمه! من اگه زنم فامیلهاش رو دعوت کنه، بعد خودش ول کنه بره بازار و من رو بفرسته خرید کنم و توقع داشته باشه که بعدش هم شام رو آماده کنم حتماً از خونه میاندازمش بیرون…
هر چند چیزی که گفتم احتمالاً راست نبود اما عمه یک لبخند همراه با شرم تحویلم داد که:
خودش هم یه وقتایی میآد بهم میگه که من خیلی خوبم. تو قدرم رو نمیدونی!
نوشته شده در شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.