داستان کوتاه؛ زمستان کوتاه نیست
دستهبندی: داستان کوتاه
چهارصد و هفتاد و دو
بابا! بابا! خوشگل شدم؟
مرد مات دختر میشود. آمادگی روبرو شدن با چنین صحنهای را نداشت. هیچ نمیداند باید چه کار کند. مرد که جواب نمیدهد، دختر دوباره شروع میکند:
ببین صورتمو بابا! واسه خودم خانمی شدم ...
ببین چه دختر قشنگی اینجاست. بیا یه بوس به بابا بده ...
نرگس از فرط ذوق خودش را میاندازد در بغل مرد. مرد هم جوری که انگار دخترش باشد نرگس را محکم در آغوش میگیرد.
نرگس جایی زیر چشم مرد را میبوسد. جای لبانش روی صورت مرد باقی میماند. مرد دستی به موهای دختر میکشد، صورتش را میچسباند به موهای دختر و چند لحظهای بعد میگذاردش زمین.
مامان وقتی میرفت سفر بهم گفت که وقتی نیست من خانم خونهام. خانم خونهٔ خوبی هستم بابا؟ امشب میخوام من شام درست کنم.
مرد به فکر فرو رفت. از الان داشت خودش را آماده میکرد که وقتی شب نرگس برای این که خانم خانهٔ خوبی باشد آمد و خودش را به او نزدیک کرد باید با او چه کار کند؟ فوری به خودش آمد:
نرگس خانم! بیا بریم صورتت را بشوریم. بعد با هم شام هم درست میکنیم.
مامان که لباشو قرمز میکرد، تا صبح نمیشُست صورتشو. میشه منم فردا صبح بشورم صورتم رو؟ تازه مامان که اومد بهش میگم که این هفته ناخونامو کوتاه نکنه. این جوری هفتهٔ بعد که لاک بزنم قشنگتر میشه. مثل مال خاله. بابا! حواست نبود. ناخنامو ندیدی. قشنگ شدن؟
دخترم. شما همیشه قشنگی. خانمهای خونه حرف باباشونو گوش میکنن. حال بیا بریم دست و صورتت رو بشوریم تا بعدش بگم که باید چی کار کنیم. اول یه بوس دیگه به بابا بده تا بعدش بریم.
نرگس جلوتر آمد. لبانش را گذاشت روی صورت مرد، درست جایی که موهای آن قسمت بلندتر از هرجای دیگر بود.
مرد هم دست نرگس را گرفت. لاک ناخنهایش اصلاً مرتب نبودند. مرد خندهاش گرفت. دست نرگس را بوسید و گفت:
خانم خونه! بابا شما رو خیلی دوست داره.
نرگس هم که انگار منتظر همین لحظه بود، خودش را روی پای مرد انداخت و صدای هقهق گریهاش فضای خانه را پر کرد.
با هم از اتاق بیرون رفتند. مرد نرگس را از کمر بلند کرد. احساس قوت میکرد. هیچ بلند کردن نرگس برایش سخت نبود. حالا نرگس میتوانست صورتش را راحت زیر آب بگیرد:
نرگس خانم مایع هم بزن که بهتر پاک بشه!
چشم بابا!
طولی نمیکشد که غرغر کردن نرگس شروع میشود:
بابا میسوزه چشمام.
سریع بشور. چشماتم ببند که کف نره تو چشمات.
کار شستن به پایان میرسد. حالا مرد زیر پای نرگس نشسته و با حوصله صورتش را خشک میکند:
ناخنهاتو چه جوری پاک کنیم؟
من بلدم. خودم پاکشون میکنم.
...
ببین بابایی. پاکشون کردم. خوب شدن؟
لبخندی به نشانهٔ رضایت روی لبان مرد نقش میبندد:
آره نرگس خانم. بابا شما رو خیلی دوست داره.
یعنی از نگار هم بیشتر دوستم داری؟
اولاً که نگار نه؛ مامان نگار! بعدش هم اینکه جفتتون رو یه اندازه دوست دارم.
مامان نگار برای منه! برای شما نگاره دیگه!
مرد خندهاش میگیرد. دستش را میاندازد پشت سر نرگس. سرش را جلو میآورد و میان پیشانیاش را میبوسد:
بریم شام درست کنیم.
چیی درست کنیم؟
پاستا درست کنیم.
نهههه! مامان نیست. بعد که بیاد بفهمه بدون اون پاستا خوردیم ناراحت میشه.
برای اون هم میزاریم.
باشه. ولی مگه شما بلدی چه جوری درست میکنن؟ من بلد نیستم. میخوای زنگ بزنم از مامان بپرسم؟
مرد میخندد:
مامان هم از من یاد گرفته!
چهارصد و هفتاد و سه
آقای محمدی هنگام بیرون رفتن میگوید:
خانمها خداحافظ. کاری داشتید بهم زنگ بزنید.
خانمها شروع میکنند یکی یکی جواب دادن:
خدانگهدارتون!
خداحافظ! به حنانه هم سلام برسونید.
آقای محمدی که میرود دیگر مردی در دفتر نیست. دخترها شالهایشان را بر میدارند و راحتتر با هم حرف میزنند.
اقای محمدی مدیر دفتر ویراستاری ویرانا است. دفتر که نیست. بیشتر شبیه خرابه است. دو طبقه زیر زمین، تهویهٔ درست هم که ندارد. اما باز هم خدا را شکر. همین که جایی هست که آدم بتواند کار کند و محتاج کسی نشود خیلی خوب است. شش تا خانمیم و با آقای محمدی میشویم هفت تا.
آقای محمدی که نباشد، ساره همه کارهٔ اینجا است. قبلتر حنانه جانشین محمدی بود. اما حالا حنانه دیگر اینجا کار نمیکند. گاهی فقط برای کمک میآید. حنانه را همه دوست داشتیم. هم به کارش مسلط بود و هم خیلی باادب بود. هیچ کس به یاد نمیآورد که حنانه از موقعیتش سوء استفاده کرده باشد. برای همین هم وقتی برای خداحافظی آمد همه ناراحت شدیم. حالا باردار است. اگر خدا بخواهد سومین فرزندشان تا سه چهار ماه آینده به دنیا میآید.
ساره اما زود داغ میکند. چند بار هم محمدی مؤاخذهاش کرد که این قدر سخت نگیرد. اما به گوشش فرو نمیرود. دست خودش هم نیست شاید. دختر بدی نیست. از همان روزی که محمدی و حنانه دفتر را راه انداختند ساره هم همراهشان بود. من دو سال بعد به جمعشان اضافه شدم.
حالا غیر ساره بقیه از من جدیدتر هستند. گاهی اوقات که ساره هم نباشد دفتر را میسپارند به من. همیشه سعی کردهام مثل ساره زود از کوره در نروم. نمیدانم اما چه اندازه موفق بودهام؟ این را پونه و زهرا که جدیدتر هستند باید جواب بدهند.
یک آقای رحمانی هم داریم که البته اینجا کار نمیکند. گاهی اوقات برای نمونهخوانی میآید. او هم از وقتی که من آمدم با ویرانا همکاری میکرد. کسی چیز زیادی از او نمیداند. خودش هم خیلی حرفی نمیزند. میآید. مینشیند و چند صفحهای میخواند و بعد هم با یک خداحافظی زحمت را کم میکند!
این تعبیری است که خودش استفاده میکند. وگرنه اینجا همه دوستش دارند. نشنیدهام که کسی از آمدنش ناراحت باشد. مخصوصاً که هیچ وقت هم دستخالی نمیآید.
این آقای رحمانی کارش را خوب بلد است. گاهی اوقات به موارد خیلی خوبی اشاره میکند. چیزهایی به ذهنش میرسد که حتی به ذهن حنانه هم نمیرسید. اینجا در ویرانا بهترینمان همان حنانه بود که از وقتی رفت کیفیت کارهایمان افت کرد. من نمیدانم رحمانی در عوض نمونه خوانی از محمدی پولی دریافت میکند و یا صرفاً جهت علاقه میآید اینجا؟ من که هر چه اسناد را جستجو کردم سندی دال بر این که پولی به رحمانی پرداخت شده باشد پیدا نکردم. والله اعلم.
ما اینجا با دو تا مجله و چند انتشارات همکاری میکنیم. روند کار هم که معلوم است. آن دو مجله فقط با ما کار میکنند. طی ماه نوشتهها را برای آقای محمدی میفرستند و ما هم هر کدام را همان موقع که کارش تمام شد برایشان ارسال میکنیم. آنها هم هر ماه همان رقم ثابت قرارداد را پرداخت میکنند. اما کار با انتشاراتها کمی پیچیدهتر است. هر بار کتابی را همراه رقمی به محمدی پیشنهاد میدهند و این محمدی است که تصمیم میگیرد آن را قبول کند یا نه.
چهارصد و هفتاد و چهار
دیشب ساعت ۹ قطار راه افتاد. سالهاست که به مشهد نرفتهام. برای همین نمیدانم کِی قرار است برسیم. صبح که برسیم یکراست میروم حرم. تا غروب میمانم و غروب دوباره راه میافتم به سمت راه آهن. ساعت ۸:۳۰ قطار حرکت میکند و پس فردا صبح میرسم تهران.
خیلی حیف شد که مجبور شدم تنها بیایم. کاش قاسم و نرگس هم همراهم بودند. نرگس خیلی دوست داشت بیاید. امامرضا را فقط از توی تلویزیون دیده است. کلی التماسم کرد که همراهم بیاید:
مامان نگار! برای منم بلیت بخر.
من که نیستم شما باید بمونی پیش بابا. خانم خونه باشی. تو اگه با من بیای بابا تنها میمونه. دلت میاد؟
خانم خونه باشم یعنی باید چی کار کنم؟
غذا درست کنی. حواست باشه بابا به موقع داروهاشو بخوره. تازه من زود برمیگردم. دعا کن بابا خوب بشه. سال دیگه چهار نفری با هم میریم یه هفته میمونیم.
مامان نگار! نینی کِی به دنیا میآد؟
نمیدونم. چند ماه دیگه شاید. بیا جلو.
سفت بغل گرفتمش. پرسید:
نینیمون دختره یا پسر؟ اسمش رو چیمیخوای بذاری؟
نمیدونم هنوز. چی بذاریم اسمش رو؟
پسر شد بذاریم مهدی، دختر شد بذاریم ندا.
خندهام گرفت:
ندا و نرگس بههم میان. ولی چرا مهدی؟
همین جوری! دوست دارم اسمش رو. مامان نگار! این نینی که به دنیا بیاد بچهٔ واقعیِ باباست یا اون هم مثل من بابای واقعیاش یکی دیگهاست؟
این بار زدم زیر خنده:
نرگس خانم. بیا یه بوس به مامانی بده. بعدش هم برو بخواب که دیر وقته. فردا هزار تا کار داریم.
وقتی میخواست بره صداش کردم:
بیا سرت رو بذار روی شکمم ببین می تونی صداش رو میشنوی؟
اولش میترسید:
نینی ناراحت نشه؟
از خداش هم باشه. کی از یه خواهر خوشگل مثل شما ناراحت میشه؟
یکی دو دقیقهای سرش را با دقت گذاشت روی شکمم. بعد با کلی ذوق فریاد کشید:
آره! شنیدم مامان نگار. پسره! اسمش رو بذاریم مهدی.
اون وقت نرگس خانم از کجا فهمیدند که نینیمون پسره؟
صداش بلند بود. دخترها آرومترن.
دستی به موهاش کشیدم:
حالا برو بخواب نرگس خانم. مسواک هم فراموش نشه.
خیلی دوست داره که بهش میگم نرگس خانم. بعضی وقتها که نرگس خانم صداش نمیکنم، شاکی میشه:
میشه نرگس خانم صدام کنی؟
چشم نرگس خانم!
خیلی دوستت دارم مامان نگار.
من هم دوستت دارم نرگس خانم.
بعد خودش رو لوس میکنه:
یعنی خیلی دوستم نداری؟ فقط دوستم داری؟
امان از بچههای امروز.
چهارصد و هفتاد و پنج
آقای رحمانی هیچ وقت دست خالی به ویرانا نمیآمد. گاهی شیرینی میخرید. گاهی هم که میخواست بیشتر بماند با خودش ناهار میآورد. آنقدری اضافه میآورد که همه بخورند. هیچ کس هم نمیدانست که غذاها را از کجا میآورد؟ خودش درست میکند یا این که دست پخت مادر و خواهرشند. حتی کسی مطمئن نبود که که آقای رحمانی مجرد باشد. شاید همسرش بود که غذاها را میپخت.
این بار آقای رحمانی با یک ظرف بزرگ که داخل یک مشمای بنفش بود به ویرانا آمد. همه مشتاق بودند که بدانند آقای رحمانی چه آورده است! غذاهایی که میآورد خیلی خوشمزه بودند. برای همین هم از همان ساعت ۱۰ که آقای رحمانی آمد همه منتظر بودند ظهر بشود و آقای رحمانی ظرف را بگذارد داخل مایکرویو و عطر غذایش همه جا را پر کند. قبل از این که رحمانی بیاید، حرف از این بود که برای صبحانه چه بخورند. بیشتر خانمها صبحانه نخورده به دفتر میآیند. بعد که گرسنهشان میشود تازه به فکر صبحانه میافتند. گاهی نیمرو، گاهی املت و گاهی هم به نان و پنیر اکتفا میکنند. پونه را میفرستند برود نان داغ بخرد. پنیر و کره و تخممرغ و رب هم که همیشه در یخچال هست.
ظهر آقای رحمانی رفت سمت آشپزخانه کوچک دفتر، همهٔ خانمها همهٔ حواسشان به آشپزخانه بود که ببینند رحمانی چه آورده است. وقتی رحمانی داشت مایکروویو را تنظیم میکرد همزمان خانمها هم داشت دلشان بالا میآمد. همه کارشان را رها کرده بودند. هنوز آژیر پایانی مایکروویو به صدا در نیامده بود که عطر غذا همه جا را برداشته بود.
چند دقیقهٔ بعد رحمانی پاستا را با همان ظرفی که آورده بود روی میز بزرگی که ساره و نگار پشتش مینشستند قرار داد. چند تا چنگال هم داخل ظرف گذاشته بود:
بفرمایید. من سهمم رو برداشتم. این برای شماست.
سرش را چرخاند که نشان بدهد با همه هست نه فقط با ساره و نگار.
بعد هم همراه بشقابش که از توی آشپزخانه پر کرده بود رفت به سمت اتاق آقای محمدی. چند دقیقهٔ بعد ساره از همان صندلی اش رحمانی را صدا زد:
دستتون درد نکنه. بچهها خیلی دوست داشتند. خیلی زحمت کشیدید. بیادبیه ولی بچهها میگن که اگه آقای رحمانی بیشتر بیاد پیشمون خیلی خوب میشه.
ساره چون سنش از همه بیشتر بود و بعلاوه متأهل هم بود راحتتر میتوانست با رحمانی شوخی کند. بقیه اما به رسم حیا فقط تماشا میکردند.
آخرالزمان که میگن همینه. ۶ تا خانم اینجا باشند. بعد یه آقا باید براشون غذا درست کنه. چند وقت دیگه هم باید منتظر باشم برام خواستگار بیاد.
شوخی بالا گرفته بود. ساره ادامه داد:
بچهها میگن اگه قول میده هر شب برامون پاستا درست کنه بیایم.
همه با هم خندیدند. آقای رحمانی هم خندید.
چهارصد و هفتاد و شش
آقای رحمانی داشت میرفت که ساره گفت:
یه زحمتی داشتم براتون!
بفرمایید!
این نگار خانم رو هم تا یه جایی برسونید. دمتون گرم.
چشم! خانم فلاح آمادهاید؟
نه! خانم حجار بیخود میگه. من یه مقدار کار دارم. شما برید من کارم که تموم شد خودم میرم.
آقای رحمانی در حالی که کاپشنش را در میآورد گفت:
من عجله ندارم. منتظر میمونم که کارتون تمام بشه.
وقتی چشم نگار به ساره افتاد، ساره به او چشمک زد. نگار اما اخمهایش توی هم بود. دیگر چارهای نداشت. باید همراه رحمانی میرفت. سریع کارهایش را انجام داد:
من آمادهام.
رحمانی کاپشنش را پوشید و به راه افتادند.
چهارصد و هفتاد و هفت
صبح شده بود. نگار ساکی همراهش نداشت. فقط یک کیف دستی کوچک. از همانهایی همه جا همراه خودش میبرد. کیفش را باز کرد که ببیند چه همراه خود آورده است:
- یک بسته دستمال کاغذی جیبی
- کلهگی شارژر
- سیم شارژر
- چسب زخم
- شناسنامه و کارت ملی
موبایل و کارت بانکی هم در جیب پالتویش بود. یک آن به خودش آمد. چادر نیاورده بود. خودش را برانداز کرد. حالا دیگر از روی صندلی قطار میتوانست امام رضا را ببیند. دوباره خودش را برانداز کرد. بعد دوباره چشم دوخت به گنبد طلایی امام رضا. بغض گلویش را گرفت. گویی بچه شده باشد، توی دلش با امام رضا صحبت میکرد:
آقا دوستم نداری؟ یعنی من دختر خوبی نیستم؟ اولی که آن جور. قاسم هم این جوری. با من حرف بزن آقا! بگو که دوستم داری تا خیالم راحت بشه. تو راضی باشی من امید میگیرم، انگیزه میگیرم. یادته وقتی ده سالم بود با ابجی سارا و مامان بابا اومدیم زیارت. میبینی چقدر از اون روزها گذشته؟ حالا دخترم داره ده ساله میشه. خیلی دوست داشت باهام بیاد. اما من نذاشتم. گفتم پیش قاسم بمونه. آقا! قاسم خوب بشه سال دیگه همه با هم بیایم پیشت. میشه آقا؟
چشم دوخت به انگشتر عقیق دست چپش. خیلی دوستش داشت. ولی چارهای نیست. گاهی برای رسیدن به بعضی چیزها باید از بعضی چیزها چشم پوشید ...
چهارصد و هفتاد هشت
به پژوی رحمانی رسیدند. پژویی که حالا ۲۰ سالش شده بود. یک چهارصد و پنج مدل هشتاد و دو. رحمانی دزدگیر را زد. بعد در عقب را باز کرد. خودش ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد و سوار شد. استارت زد. همان ابتدای راه افتادن پرسید:
کجا میرید خانم فلاح.
خانهٔ مامانم. خیابان پیروزی.
شب اونجا میمونید؟
نه! نرگس رو بر میدارم میرم خونه خودم.
پس من منتظر میمونم. شما برید نرگس رو بیارید میرسونمتون خونه.
نه! مزاحم شما نمیشم. شما برید.
نگار از این که مزاحم کسی بشود خوشش نمیآمد. که اگر این مسائل برایش اهمیتی نداشت میرفت و با پدر و مادرش زندگی میکرد. نرگس را هم از سر بیچارگی به مامانش میسپرد.
رحمانی گفت:
نگار خانم ...
زنها زود میفهمند. از همین نگار خانم گفتنش معلوم بود. نگار هم همان لحظه فهمید. بعداً هم ساره اعتراف کرد، که رحمانی قبل از این که با نگار حرف بزند با ساره مشورت کرده بود. ساره هم از روی عمد از رحمانی خواسته بود که نگار را با خودش ببرد تا بتواند حرفش را به نگار بزند.
اولین بار که نگار قضیه را فهمید احترام ساره را نگهداشت و چیزی نگفت. ولی تا دو هفته با ساره حرف نمیزد. رحمانی هم بعد از نه شنیدن دیگر دفتر نمیآمد. ساره هم دیگر حوصله نداشت. خلاصه ویرانا شده بود شبیه شهر مردهها. محمدی و حنانه رفته بودند شهرستان. بعد که برگشتند وقتی وارد شدند کسی ازشان استقبال نکرد.
هر چه پرس و جو کردند چیزی دستگیرشان نشد. حنانه محمدی را فرستاد که بچهها را ببرد خانه. بعد رو به ساره و بقیه کرد:
درسته که من دیگه اینجا کار نمیکنم. ولی غریبه که نیستم. چرا کسی چیزی نمیگه؟
همه رو کردند به ساره. کسی جرأت حرف زدن نداشت. ساره گفت:
هیچ چی. برای نگار خواستگار اومده. نگار خانم داره ناز میکنه.
نگار تا این را شنید، پالتویش را برداشت تا از دفتر برود. حنانه دستش را گرفت. نگار مقاومتی نکرد. انگار که واقعاً داشت ناز میکرد.
حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ نگار خودت میدونی. تو این قدر خوبی که اگه تو خانوادهمون کسی را داشتیم حتماً ازت خواستگاری میکردم براش. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم محمدی هر روز تو رو میبینه یه وقت ...
نگار سرش را انداخت پایین. حنانه با دو دست صورت نگار را گرفت:
نگار خانم! من رو نگاه کن. چرا با خودت این کار رو میکنی؟ تو هنوز جوونی. واسه خودت خانمی هستی. حیفی به خدا.
نگار اما حرفی نمیزد. ساره بیمقدمه گفت:
رحمانی ازش خواستگاری کرده.
حنانه با لبخندی به نشانه رضایت دست نگار را گرفت:
بچهها! من و نگار میریم بیرون. فعلاً خداحافظ.
خداحافظ. مراقب باشید.
حرف ما رو که گوش نمیده. تو بهش بگو لگد به بختش نزنه.
در دفتر را که بستند، نگار سرش را چسباند به شانههای حنانه. انگار بخواهد چیزی بگوید. اما چیزی نگفت.
حنانه انگار فهمیده باشد چه در دل نگار میگذرد، در آغوشش گرفت:
نگارم! اصلاً خودت هیچ. فکر نرگس هستی تو اصلاً؟ هیچ میدونی این بچه الآن چه قدر نیاز داره که یه پدر بالای سرش باشه؟
نگار همان جور ساکت مانده بود. انگار قصد نداشت سکوتش را بشکند.
من باهاش صحبت میکنم.
حنانه وقتی سکوت نگار را دید، به خنده گفت:
مبارک باشه!
حالا دیگر اشک از چشمان نگار جاری شده بود. حنانه دستی به صورت نگار کشید. سعی کرد اشکها را از روی صورتش پاک کند:
حالا بیا بریم.
دستش را گرفت و به دنبال خود کشید. انگار دارد با بچهٔ شش ساله رفتار میکند. نگار هم بدش نمیآمد از این رفتار. از رحمانی خوشش میآمد اما نمیخواست هیچ قدمی پیش بگذارد. حالا که یک نفر پیدا شده بود که او را به زور پیش بفرستد ته دلش احساس رضایت میکرد.
نگار هر چند به اندازهٔ کافی محکم بود که چیزی بروز ندهد اما واقعیت این بود که از تنهایی خسته شده بود. نمیتوانست تمام سختیهای زندگی را به تنهایی به دوش بکشد. از مدتها قبل به ازدواج فکر میکرد اما هیچ وقت به کسی چیزی نگفته بود. حتی به حنانه.
چهارصد و هفتاد و نه
نرگس تا صدای کلید را شنید، بدو خودش را رساند پشت در. پیش از این که نگار کلید را بچرخاند، در را باز کرد.
سلام مامان!
سلام نرگس خانم! من نبودم خوش گذشت؟
آره. دیشب پاستا خوردیم! چی آوردی برامون از امام رضا؟
حالا اجازه بده بیام تو. برات میگم. آفرین دختر قشنگم.
من به بابا گفتم پاستا برای تو هم بذاریم. تو نبودی من خانم خونه شده بودم. داروهای بابا رو هم دادم.
دست شما درد نکنه. حالا این کیف من رو بگیر یه لحظه ...
قاسم که تازه داروهایش را خورده بود، بلند شدن از روی تخت برایش سخت بود. به هر زحمتی که بود خودش را رساند جلوی در اتاق. زیر چارچوب در ایستاد:
سلام نگار خانم!
نگار با لبخند جواب داد:
سلام. میبینم که بهتون خوش گذشته حسابی. پاستا درست کردید. خانم خونه هم که داشتی دیشب. من رو بگو که بیخود نگرانت بودم.
قاسم خندید. نگار ادامه داد:
جاتون خالی بود. نذر کردم خوب شی سال دیگه با هم بریم. من و تو و نرگس و مهدی. مگه نه نرگس خانم؟
نرگس که از شنیدن نام مهدی حسابی ذوق کرده بود، گفت:
آره بابا. من گفتم اسمش رو بذاریم مهدی. مامان نگار هم قبول کرد. دوست داری اسم نینی رو بابا؟
مرد زیر لب با خودش تکرار میکرد:
مهدی ...
چهارصد و هشتاد
نگار! این رحمانی سال اول دانشگاه، وقتی هنوز بیست سالش نشده بود با همکلاسیاش ازدواج میکنه. خیلی زود میرن سر خونه زندگیشون. خیلی زود هم بچهدار میشن. این دو تا خیلی هم رو دوست داشتن. رحمانی رو که دیدی چه قدر مؤدبه. سارا، همسرش رو میگم، از اون هم مؤدبتر بود. نمیدونم اینهایی که الان دارم بهت میگم رو شاید نباید گفت ولی بدونی بهتره. متوجهی؟
نگار صورتش را به نشانهٔ تأیید تکان داد.
حنانه ادامه داد:
سارا مثل یه فرشته بود. خیلی هم رحمانی رو دوست داشت. مثل خودت.
نگار حرف حنانه را قطع کرد:
بیمزه! ادامه بده.
هیچ چی دیگه. سارا هشت ماه باردار بود، ماشین زد بهش. هم خودش هم بچهاش درجا فوت کردند. رحمانی دانشگاه رو ول کرد. بعدش هم تا جایی که من خبر دارم از هیچکی خواستگاری نکرد.
نگار انگار متأثر شده باشد، دستش میلرزید:
سارا!
این رحمانی رو هم اینجوری نگاهش نکن. تا ترم پنج که دانشگاه رو رها میکنه، شاگرد اول دانشکده بود. خیلی آدم زرنگیه. همین الآن هم میبینی چقدر تو کارش خوبه؟ ادبش رو هم که خودت بهتر از من میدونی.
چهارصد و هشتاد و یک
مامان! این جا یدونه عکس بیاندازیم؟ از اونایی که وقتی بچه بودی با خاله و باباجون و مامانجون انداختی. پشتش هم امام رضا داره. باشه مامان نگار؟
نگار نگاهی به قاسم انداخت:
نظرت چیه؟ یه عکس یادگاری بیاندازیم؟
قاسم با کم میلی جواب داد:
باشه.
نگار انگار تازه متوجه چیزی شده باشد، رو کرد به نرگس:
نرگس خانم اینجا مغازش خیلی کوچیکه. ببین درش چه کوچیکه! بریم یه جای بزرگتر پیدا کنیم. جاهای بزرگتر عکسهای بهتر میاندازند.
چشم مامان! حالا مهدی رو میدی یککم من بغل کنم؟
الان خسته میشی نگار خانم. موقع عکس انداختن میدم شما بغلش کنی.
واااای مامان! ممنون! من خیلی دوستت دارم.
صد متر جلوتر نرگس با ذوق فریاد میکشد:
مامان نگار! این یکی خیلی بزرگه! عکس بیاندازیم؟
یکی یکی داخل شدند.
سلام خیلی خوش اومدین!
نرگس پیشدستی کرد:
سلام عمو اومدیم عکس یادگاری بندازیم. نی نی رو هم من بغل میگیرم.
عمو خندید! با دست اشاره کرد:
برید توی اون اتاق آماده شید. الآن میرسم خدمتتون.
سه چهار دقیقهای گذشت. عمو نیامد. نگار گفت:
نرگس خانم! شما برو عمو رو صدا بزن بگو ما آمادهایم.
نرگس رفت بیرون:
عمو! ما آمادهایم.
شما همونی که میخواستی خواهرت رو بغل بگیری؟
آره. خواهر نیست. برادره. اسمش مهدیه. من اسمش رو انتخاب کردم.
اسم خودت چیه؟
نرگس خانم!
چه اسم قشنگی! نرگس خانم میدونستی چادر خیلی بهت میآد؟ بیا بریم.
نرگس میدود که زودتر برسد. مهدی را از دست نگار میگیرد.
عمو میپرسد:
جسارت نباشه. آقا شما نمیتونین چند ثانیه بایستید؟ این جوری عکس قشنگتر میشه.
نگار انگار ناراحت شده باشد، جواب عمو را داد:
شما بیا عکست را بیانداز. کاری به این کارها نداشته باش.
عمو ناراحت شد. قاسم دست نگار را فشار داد:
چیزی نگفت که مردی. چرا عصبی میشوی؟
دست خودم نبود. ببخشید.
این را باید به این جوان بگویی که ناراحتش کردی.
تو از طرف من معذرت خواهی کن!
قاسم متوجه منظور نگار شد:
آقا شما ببخشید. خانم ما منظوری نداشت. حالا یه عکس از ما میگیری لطفاُ؟
عمو جوابی نداد. پشت دوربین متمرکز شد:
نرگس خانم! شما یککم میچرخی به سمت راست؟
نه! این که چپه عزیرم! اون سمتی بچرخ...آفرین. حالا عالی شد. جناب جسارت نباشه به خانم میفرمایید لبخند بزنند. اخماشون توی همه.
قاسم سرش را برگرداند به سمت نگار. نگار اخم نکرده بود. فقط حالش گرفته بود انگار. به نگار گفت:
میخوای بریم بعداً بیایم عکس بیاندازیم؟
نه! خوبم.
ناگهان عمو انگار چیزی یادش افتاده باشد:
چند لحظه صبر کنید. الآن بر میگردم.
هیچ کدام نفهمیدند که چرا عمو رفت.
یک دقیقه هم نشد. در حالی که قاب عکسی را در دست گفته بود برگشت. مستقیم رفت سمت نگار:
خانم ببینید. حالا بخندید لطفاً. با این ویلچیر عکس زشت نمیشود. ولی با اخمهای شما چرا!
نگار نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. بیاختیار لبخند بر لبانش جاری شدند. قاسم کنجکاو شده بود که بداند عمو چه به نگار نشان داده است اما به روی خودش نیاورد. نرگس اما داد زد:
میشه من هم ببینم؟
عمو که حالا پشت دوربین بود گفت:
نرگس خانم بخند عکستون رو بگیرم. بعد به شما هم نشون میدم. آفرین. یک ... دو ... سه ...
از نور فلاش فهمیدند که عمو عکس را گرفت. نگار که حالا حالش بهتر شده بود پرسید:
خوب شد؟
آره عالی شده. بیاید خودتون هم ببینید.
قاسم مهدی را از دست نرگس گرفت.
نرگس و نگار دویدند به سمت دوربین عمو.
چیه نرگس خانم؟ چرا میخندی؟
عکسی رو که به مامان نشون داده بودی دیدم.
همه با هم خندیدند. قاسم هم خندید ...
دستهبندی: داستان کوتاه
نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
حرفی؟ سخنی؟
دوست خوبم سلام! پیام شما در این صفحه منتشر نمیشه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام مینویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد میکنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو میگی.