حال و روز این روزهای من

 صورتک‌های خنده بر صورتک ناراحت پیروز می‌شوند

Image by Freepik

در طول تاریخ خیلی از اتفاقات مهم به واسطهٔ نفوذ حرمسرا اتفاق افتاده است و من همیشه با خودم فکر می‌کردم که شاه یک مملکت باید چه قدر بی‌خاصیت باشد که اعضای حرمسرا جرأت کنند در مسائل مهم مملکتی وارد بشوند اما حقیقت آن است که حکایت من حکایت همانی است که نشسته بود لب گود و می‌گفت لنگش کن. غافل از آنکه آن طنازی که بر شاه و امپراطور وارد می‌کردند را اگر بر من وارد کنند مملکت که هیچ، خودم را هم می‌فروشم…

یوسف با همهٔ‌ پاکدامنی‌اش، خداوند دربارهٔ او فرمود:

وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ (یوسف، ۲۴)

ترجمه: آن زن قصد او کرد؛ و او نیز -اگر برهان پروردگار را نمی‌دید- قصد وی می‌نمود! (مکارم شیرازی)

خداوند برهانش را به همهٔ‌ ما نشان بدهد. خداوند همه‌مان را نگه‌دارد…

حکایتی نغز در پاورقی‌ صفحهٔ ۴۹ سالک آگاه، جلد اول آمده است که حتماً بخوانید آن را.

به خدا پناه می‌برم از این نفسی که اشباع نمی‌شود…

بگذریم.

اَلْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عَامِرٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَهْزِيَارَ عَنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ مَهْزِيَارَ عَنْ قُتَيْبَةَ اَلْأَعْشَى قَالَ: أَتَيْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَعُودُ اِبْناً لَهُ فَوَجَدْتُهُ عَلَى اَلْبَابِ فَإِذَا هُوَ مُهْتَمٌّ حَزِينٌ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ اَلصَّبِيُّ فَقَالَ وَ اَللَّهِ إِنَّهُ لِمَا بِهِ ثُمَّ دَخَلَ فَمَكَثَ سَاعَةً ثُمَّ خَرَجَ إِلَيْنَا وَ قَدْ أَسْفَرَ وَجْهُهُ وَ ذَهَبَ اَلتَّغَيُّرُ وَ اَلْحُزْنُ قَالَ فَطَمِعْتُ أَنْ يَكُونَ قَدْ صَلَحَ اَلصَّبِيُّ فَقُلْتُ كَيْفَ اَلصَّبِيُّ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَقَالَ لَقَدْ مَضَى لِسَبِيلِهِ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ لَقَدْ كُنْتَ وَ هُوَ حَيٌّ مُهْتَمّاً حَزِيناً وَ قَدْ رَأَيْتُ حَالَكَ اَلسَّاعَةَ وَ قَدْ مَاتَ غَيْرَ تِلْكَ اَلْحَالِ فَكَيْفَ هَذَا فَقَالَ إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ إِنَّمَا نَجْزَعُ قَبْلَ اَلْمُصِيبَةِ فَإِذَا وَقَعَ أَمْرُ اَللَّهِ رَضِينَا بِقَضَائِهِ وَ سَلَّمْنَا لِأَمْرِهِ. (بحار الانوار، ج۴۷، ص ۴۹)

قتيبه اعشى گفت رسیدم خدمت حضرت صادق تا از پسر آن جناب كه مريض بود عيادت كنم. امام عليه السّلام را جلو درب ايستاده ديدم درحالی‌که خيلى محزون و غمگين بود. عرض كردم: فدايت شوم! بچه چه‌طور است‌؟ فرمود: به خدا سوگند گرفتار درد خويش است. بعد داخل منزل شد. ساعتى گذشت. درحالی‌که صورتش می‌درخشيد و حزن و اندوه نداشت بيرون آمد. من اميدوار شدم كه بچه خوب شده، عرض كردم: آقا! بچه چه‌طور است؟ فرمود: از دنيا رفت. عرض كردم: وقتى زنده بود شما غمگين و محزون بوديد ولى حالا با اينكه مرده اثرى از آن اندوه نيست. فرمود: ما خانواده‌اى هستيم كه قبل از مصيبت زارى می‌کنيم، وقتى قضاى خدا انجام شد تسليم هستيم و راضى به قضاى اوئيم.

سلطان خسته بود، خوابید. مامان هم رفته بیرون و حالا اگر این گردن‌درد اجازه بدهد همه چیز آرامِ آرام است. آثاری از حزن و اندوه هم دیده نمی‌شود. کار که تمام شد بی‌قراری من هم به پایان رسید.

این هفته را ماندم خانه که مثلاً استراحت کنم و بهتر بشوم اما انگار این دردها با هم بسیج شده‌اند که مرا از پای در بیاورند. کور خوانده‌اند. بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. با این حال حوصلهٔ بیمارستان و عکس‌برداری و این بازی‌ها را ندارم. کمی هم می‌ترسم که مشکلم حاد باشد…

پیش‌تر شکایت کردم که چرا آدم‌ها حرف نمی‌زنند؟ و حالا وقت دارم که خاطرات گذشته را به یاد بیاورم و از آدم‌هایی که حرف می‌زدند بنویسم!

هنوز دانشگاه نرفته بودم. به دلم نشسته بود. ازش پرسیدم آدم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید چی کار کنه؟ گفت راستش رو بگم؟ گفتم آره. گفت صبر می‌کنه. از سرش می‌پّره! می‌دونست خودش رو می‌گم اما به روی خودش نیاورد. آن موقع غیر از خودش از صد متری هیچ دختری رد نمی‌شدم. معلوم بود اگر بخواهم کسی رو دوست داشته باشم خودشه. گفتم می‌شه بلاکم کنی؟ مقاومت کرد و گفت که نیازی نیست. بیش‌تر که اصرار کردم قبول کرد. خداحافظی کردیم و بلاکم کرد! همان لحظه دلم برایش تنگ شد اما همه‌ش با خودم می‌گفتم می‌پّره! آن روزها دو حساب تلگرام داشتم. خیلی نگذشته بود که با آن دیگری پیامش دادم که آنبلاکم می‌کنی؟ فهمید که از سرم پریده. خندید و گفت باشه. بعد از این اتفاق اگرچه سعی کردم فاصله‌ام را بیش‌تر با او حفظ کنم اما همچنان تنها دختری بود که با او حرف می‌زدم و او هم تنها دختری بود که با من حرف می‌زد. خیلی وقت است که او را ندیده‌ام. حالا نه اما دوست دارم روزی ببینمش. شاید وقتی که موهایش هم رنگ دندان‌هایش سفید شده باشد. بعضی از گفت و گوهایمان را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. همان طور که خودش را. هر کجا هست سلامت باشد…

تلگرامم را بالا و پایین می‌کنم تا مکالماتم با ریحانه را پیدا کنم. پیدا نمی‌کنم. انگار گم شده است میان این همه مکالمه. شاید هم پاک کرده باشد. مهم نیست. حرف‌هایش از ذهنم پاک نمی‌شود اگرچه از تلگرام پاک شده باشد. داشت وصیت می‌کرد. گفت که سمت دختر مردم نروم. نمی‌دانم نگران دختر مردم بود یا نگران من. در هر صورت شنیدن این حرف‌ها از او برایم شیرین بود. و بعد هم گفت که حتماً به شیوهٔ سنتی ازدواج کنم. ریحانه می‌گفت ازدواج غیر سنتی بهانه‌ای می‌شود برای رفتن سمت دختر مردم. حساب همه جا را کرده بود. خوب هم حساب کرده بود. مثل من که نبود. حسابش قوی بود. حرف آخرش هم این بود که حالا اگر در دنیای واقعی نزدیک دختری شدی شاید بشود کاری کرد اما تو را به هر که دوست داری در این دنیای مجازی بیش‌تر حواست را جمع کن…

من اما حرف‌های ریحانه را یادم رفته انگار. ازدواج سنتی، دنبال دختر مردم نبودن. فضای مجازی. ریحانه کجایی ببینی روی سیاهم را؟

کم‌کم باید دست به کار بشوم. بروم دامن سید را بگیرم بگویم: آقا سید نمی‌خواهی برایم آستین بالا بزنی؟ او هم یا می‌زند توی گوشم یا می‌پرسد کدام یکی‌شان را می‌خواهی؟

اگر بزند توی گوشم من هم یکی می‌زنم توی گوشش اما اگر بپرسد کدام یکی را سرم را می‌اندازم پایین و می‌گویم: همهٔ دخترهات خوبن! هر کدومشون رو که صلاح می‌دونی…

خدایا چه خوب است که تو را دارم. بی‌تو چه می‌کردم؟!


پی‌نوشت: جناب انصاریان در ترجمهٔ آیهٔ ۲۴ سورهٔ‌ یوسف نوشته‌اند:

بانوی کاخ [چون خود را در برابر یوسفِ پاکدامن، شکست خورده دید با حالتی خشم آلود] به یوسف حمله کرد و یوسف هم اگر برهان پروردگارش را [که جلوه ربوبیت و نور عصمت و بصیرت است] ندیده بود [به قصد دفاع از شرف و پاکی اش] به او حمله می کرد [و در آن حال زد و خورد سختی پیش می آمد و با مجروح شدن بانوی کاخ، راه اتهام بر ضد یوسف باز می شد، ولی دیدن برهان پروردگارش او را از حمله بازداشت و راه هر گونه اتهام از سوی بانوی کاخ بر او بسته شد].

برایم سؤال شده که ایشان واقعاً آیه را این طور فهمیده‌اند یا قصدشان این بوده که قسمت‌های ناجور و خلاف عفت را سانسور بفرمایند؟ الله اعلم…

نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳



حرفی؟ سخنی؟

دوست خوبم سلام!
پیام شما در این صفحه منتشر نمی‌شه برای همین اگه دوست داری جواب پیامی که برام می‌نویسی رو بگیری حواست باشه که ایمیل معتبری وارد کنی. تنها راه ارتباطی من با شما همین ایمیلیه که اینجا وارد می‌کنی. پیشاپیش ممنونم که نظرت رو می‌گی.